افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

چهارمین روز تابستان

چهارمین روز بود ز تابستان

موج مردم به بحر کوچه روان

ماه را روی دوش می بردند

رو بسوی جنوب ، قبرستان

*

ماه همبازی کودکیم

بود ، اما چه زود و تند گذشت

رفت روزی پی قسمت خویش

دل ما را ولی عجیب شکست

*

رنگ ماتم گرفته بود زمین

بچه های محله جمله غمین

بغض ها در گلو فرو خفته

ماه را دوست داشتند ، همین

*

رفته بود لیک باز آمده بود

خانه شوی سوی بیت پدر

بدر بود و هلال برگشته

تلخی غم به کام جای شکر

*

زهر در جانش ز درد بیماری

ریخته روزگار ، پگاه و غروب

ناله اش چون ز غصه بر میخواست

قلب اهل محل پر از آشوب

*

زنگ نقاشی یادش بخیر در مهد

خانه ای روی کاغذ بی خط

می کشیدیم و اما دیگر نیست

ماه ، تا خانه را روح دهد

*

ای عزیز روزگار غریب

باز گرد و مرا با خود بر

بین هر دو جهان منتظرم

باش ، تا پای گذارم به سفر.....

ح.د

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد