مسافر کوفه ، سید و آقایی
میان کوچه ، غریب و تنهایی
سفیر مولا ، به سوی آنهایی
به نزد اهلت ، دگر نمی آیی
لبان تشنه ، خنجر و دشنه
چه بی قراره ، دارالعماره
مسلم سلامی به آقا میگه
حسین ایکاش پا به کوفه نذاره
بر سر کوفه ، خاک عزا پاشید
خون محبان به رگها جوشید
نیزه و تیر و سنان و شمشیر
یه قطره آب هم مسلم ننوشید
عقیل یلی همچون مسلم داره
ز آل سفیان همیشه بیزاره
قسم به قرآن ز خون پاک شهیدان
دشت و بیابان چو لاله زاره
یاد شهیدان به دلها زنده است
نور شهیدان چو ماه تابنده است
لاله ها ، یاد آور آنانند
در دل تاریخ ، جادوانه میمانند .
ح.د