افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

رنگین کمان

آسمان باران ندارد این زمان

دیده ها در حسرت رنگین کمان

یاسمن خشکیده در صحرا و دشت

سهم ما از زندگی تنها شکست

مرگ میبارد بجای برف و آب

چشمه ها خشکید و جوشیده سراب

جان به لب آمد در این محنت سرا

زندگی !!! پایان نمی یابی چرا ???

یاوران رفتند و ما تنها شدیم

در میان بی غمان رسوا شدیم

بوستان خالی ز آواز هزار

ملک جم افتاده در چنگ تزار

کاش می آمد به سر این روزگار

پرده ای نو آور ای پروردگار

لای لای مرگ وحشت آفرین

هیچ کس بر ما نگفتا آفرین

هق هقی در نیمه شب آید به گوش

ای خموشان میرسد بانگ و خروش

خالی از گرما چرا دلها شده

عاشقان در این میان تنها شده

رستم دستان دیگر ، کاشکی

نادر دیده چو اخگر ، کاشکی

کاش کیخسرو ز نو می آمدی

سوشیانت از خاوران سر میزدی

یاورانم می رسیدندی ز راه

حمله بر بنیان ظالم در پگاه

رود می جوشید از امواج خلق

بر سرم ایکاش بودی تاج خلق

من که در این سرزمین رسوا شدم

چون نهان بودم کنون پیدا شدم

باز باران با ترانه می رسد

عشق سرسبز زمانه میرسد

همنشینی با غم و ماتم بس است

مکر ابلیس و بنی آدم بس است

کاروان عاشقان آید ز راه

یوسف غمگین برون آید ز چاه

"وای جنگل را بیابان می کنند. "

عاشقان در بند و زندان می کنند

نسترن با لاله می گوید سخن

چون شقایق پاره باید پیرهن

تا کجا باید سکوتی سهمگین

تا کجا ظلم و ستم روی زمین

درد را آخر بگو ، درمان کنیم

رو به سوی حضرت باران کنیم

اورمزد گفتا سروش جاودان

عاشقان برتر بوند از زاهدان

یورشی باید زدن بر دشمنان

آتشی یکسر بگردد آسمان

مهدی ای شاهنشه ایران و روم

نقطه پایان بنه بر فصل شوم

از حدیث عشق سیرابم بکن

بی غل و غش چون می نابم بکن

نام ما در بی نشانی کن پدید

ای خوشا آن دم که می گردم شهید.

حسین دشتی





نا نوشته

شمر آموخت ز تو هر چه جنایت کرده است

ابن ملجم ز سیه کاری تو سرخورده است

یاس از جور خزان خشک شد و باکت نیست

گلشن آل محمد ز ستم  پژمرده است

طاووس ار فخر فروشد به جهان ، حق دارد

زاهد و مفتی و حاسد به یقین دلمرده است

آبرویم به سر کوی تو بر باد برفت

چون قطام دغلت ، خون به دلم آورده است

نانوشته ، به دلم حرف و حدیث است ولی

راز نیرنگ تو ای دیو ، برون از پرده است

مرگ می ریخت ز مژگان سیاهت ای شب

قاتل مهر ، کنون نور ز دنیا برده است

جبر اینست به پایان برسد عمرم ، لیک

صد دریغا که دلم ره به دلی نابرده است

یار در فکر فریب است و سپهر غدار

بهر تاراج دلم   ، مغبچه ای پرورده است

باشد اکنون به سرانجام رسد قصه عمر

این امانت که به دوش ملکش نسپرده است .

ح.دشتی