افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

دیوار

سنگ روی هم زدی ، دیوار شد

کوچه ها بن بست و ناهموار شد

یک نهالستان غم بر جان من

شاخه های غصه اش پربار شد

درد میزد همچو نبضی تند تند

از فراق گل ، دلم بیمار شد

مرگ می بارید از چشمان تو

وآن خیابانها پر از مردار شد

جای می در جام من سرکه مریز

ساقی ما این زمان هوشیار شد

یاوری پیدا نگردد در جهان

غیر ساقی که مرا غمخوار شد

بی حدیث عشق ،گنگ است این جهان

بر لبانم نام هو گفتار شد

کافرم بر هر چه غیرمهر هو

بعد از هو ، زردشت خوش پندار شد

سرسلامت باد کیخسرو از آنک

شاه شاهان ، کورش دادار شد

کاش پیدا میشدی کاوه ی دگر

تا که با ضحاک دون پیکار شد

شه فریدون دگر ایکاش بود

سوشیانتی بر جهان سالار شد

اسم اعظم و آن ید بیضا چه شد ?

وآن عصایی که مثال مار شد

سایه سرو سهی ام آرزوست

بعد از آنکه با ستم پیکار شد

تا توانی غصه از دلها ببر

اشک از دیده ام چونان جوبار شد ..

ح.دشتی


نازنین

پسندیده بوده است ، آیا چنین

دلم را زنی دائما بر زمین

یکی را دهی بوسه ی آتشین

یکی را چو من ، غصه و خشم و کین

مرنجان دلم را به کردار بد

چنان کن که گویم تو را آفرین

اسیر محبت شده ستی دلم

تو عشق منی ، اول و آخرین

نسیم آورد هر سحر بوی تو

به دل مهر تو دارم ای نازنین.

ح.دشتی

ای جان

سفر آغاز شد با یادت ای جان

به سر کی میرسد هجرانت ای جان

الهی همچو پروانه بگردم

به دور آتش حرمانت ای جان

نظر کن بر من  زار پریشان

عیادت کن شبی بیمارت ای جان

امانم ده به آغوشت عزیزم

منم دیوانه و حیرانت ای جان

زمان عهد بشکستن گذشته است

وفا کن با من از پیمانت ای جان .

حسین دشتی

کاروان شادکامی

کاروان شادکامی و غزل

گوئیا در جا زد از روز ازل

یک دل سیری ترانه ، کاشکی

خنده بر جور زمانه ، کاشکی

رند سرمست خراباتی بیا

این جهان را کن پر از صلح و صفا

مستی ما را زحد افزون بکن

عاقلان را جمله چون مجنون بکن

تا توانی جام می ما را بده

هرچه بهتر در جهان ، آنرا بده

واله و شیدا و دیوانه ام بکن

زائر هر روز میخانه ام بکن

کفر گویم لیک توحیدش بخوان

پز ز یأسم لیک امیدش بخوان

وقت آ ن آمد سیه مستم کنی

با رفیقان خود هم دستم کنی

نور از خمره همی تابد عیان

بهتر از باده نباشد در میان

ساقه ی ما را به ساقی کن نشان

پرتویی از عشق بر جانم فشان

یار با بوسه چو سرمستم کند

فارغ از دنیا و از هستم کند

درد ما را جز به می درمان نکن

محفل ما خالی از یاران نکن

مستی ما چون زحد افزون شود

عقل ، اندیشه ، خرد ، مجنون شود

جان ما را گیر اما جام ، نه

جز شراب تلخ وش ، در کام نه

یکدلم با ساقی نیکوسرشت

چونکه خاکش را سرشتند از بهشت

بر من از کوثر یکی جام آورید

سوی فردوسش سرانجام آورید

فاش میگویم که من می خواره ام

در بیابان جفا آواره ام

رو به سوی میکده هر صبح و شام

میروم من در پی پیر و امام

وقت تنگ است و کمین کرده اجل

گو بیا ای نازنین اندر بغل

باده ای نوشیم و خرم یک دمی

بی می صافی مبادا آدمی

از حدیث عشق گو با من سخن

شاه ما را بوده کهنه پیرهن

دست من بر دامن ساقی بود

نام ما در این جهان باقی بود .

حسین دشتی


یاوران

یاوران ره گم نمودند و به ما ملحق شدند

در طریق عاشقی یاهو کنان ، با حق شدند

راه بس طوفانی است ای عندلیبان چمن

جان نثاران را کفن بوده است، خونین پیرهن

کربلا ، جنات تجری تحتها الانهار بود

جام می ما را دعای ساجد بیمار بود

شاه دین تنها شهنشاه است بر روی زمین

کو نشان آل کسا دارد و هم پور امین

زهر در کام امام هشتمین چون ریختند

بیرق ماتم به دیوار دلم آویختند

آسمان دل ز نور پاک مولا روشن است

بر لبم ذکر علی و بر تن من جوشن است

نردبان آسمانها عشق او بوده است و بس

نام پاکش را بخوان ، پر باز کن ، بشکن قفس

ای خداوندا ، بحق چارده معصوم پاک

دلبر ما را رسان ، سینه ام ز هجرش گشته چاک

سایه گل جای بلبل بوده ، جای خار نیست

هیچ کس جز دلبر نازم ، مرا غمخوار نیست.

ح.دشتی

جنگل حرا

آرزوهامان را

در سینه ی ساحل

در بندر حماد

در دو سمت 

خور دختر

خور جن

خور بوحله

می کاریم

روزی .....

تیلکهای حرا

به ثمر خواهند نشست

جنگلها پدید خواهد آمد

به روزی خوشبینم که :

زورق هامان 

در سکوت دریا

از میان جنگلهای حرا

خواهند گذشت ....


به افتخار گروه سمن نبض سبز دیلم سروده شد

ح.دشتی

سلام

سلام ای بهاری که چشمم به در

چنان خیره مانده است تا در رسی

از آنجا که مشتاق روی توأم

چه میشد از اول به آخر رسی

نیگاه کن ، ببین اول صف منم

چه نیکو به چشمان احمر رسی

اگر نوبت وصل باشد ، منم

به قربانت ار دیده ی تر رسی

زمین رخت نو  بر تنش کرد و گفت

چو من صبر کن ، تا به افسر رسی .

ح.دشتی

سفر

سفر خرم شد

از آنرو 

که

یادت

سراسر با من سرگشته

بوده است.

چه سالی میشود

امسال

از آنکه

سراسر عشق پاکت

در دلم هست .

ح.دشتی