افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

کاروان شادکامی

کاروان شادکامی و غزل

گوئیا در جا زد از روز ازل

یک دل سیری ترانه ، کاشکی

خنده بر جور زمانه ، کاشکی

رند سرمست خراباتی بیا

این جهان را کن پر از صلح و صفا

مستی ما را زحد افزون بکن

عاقلان را جمله چون مجنون بکن

تا توانی جام می ما را بده

هرچه بهتر در جهان ، آنرا بده

واله و شیدا و دیوانه ام بکن

زائر هر روز میخانه ام بکن

کفر گویم لیک توحیدش بخوان

پز ز یأسم لیک امیدش بخوان

وقت آ ن آمد سیه مستم کنی

با رفیقان خود هم دستم کنی

نور از خمره همی تابد عیان

بهتر از باده نباشد در میان

ساقه ی ما را به ساقی کن نشان

پرتویی از عشق بر جانم فشان

یار با بوسه چو سرمستم کند

فارغ از دنیا و از هستم کند

درد ما را جز به می درمان نکن

محفل ما خالی از یاران نکن

مستی ما چون زحد افزون شود

عقل ، اندیشه ، خرد ، مجنون شود

جان ما را گیر اما جام ، نه

جز شراب تلخ وش ، در کام نه

یکدلم با ساقی نیکوسرشت

چونکه خاکش را سرشتند از بهشت

بر من از کوثر یکی جام آورید

سوی فردوسش سرانجام آورید

فاش میگویم که من می خواره ام

در بیابان جفا آواره ام

رو به سوی میکده هر صبح و شام

میروم من در پی پیر و امام

وقت تنگ است و کمین کرده اجل

گو بیا ای نازنین اندر بغل

باده ای نوشیم و خرم یک دمی

بی می صافی مبادا آدمی

از حدیث عشق گو با من سخن

شاه ما را بوده کهنه پیرهن

دست من بر دامن ساقی بود

نام ما در این جهان باقی بود .

حسین دشتی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد