هنوز گرمی دستهات خوب یادم هست
هنوز ساحل و موج و غروب یادم هست
قسم به آه غریبانه دلی تنها
هنوز خاطره های جنوب یادم هست
نرفته ز یادم که بیدلی بودی
به گلشن قلبم چو بلبلی بودی
یگانه دوران به شور و به مستی
شرر زده عشقت سراسر هستی
بگو آخر ز چه رو
دل زارم تو شکستی
خزان شده گلشن
قناری پرید
دگر رنگ شادی ،دل من ندید
دوباره خیالت ، فتاده سرم
تو بیوفا را
ز یادم نبرم
اگر چه همیشه
من و کوه و تیشه
غم دوری تو ، بود همسفرم
صیدم که در چنگ صیاد اسیرم
بر غصه و غم ، شاه و امیرم
حتی به غربت گر بمیرم
دل ز مهر تو نگیرم
دل ز مهر تو نگیرم
ح.دشتی
بیو واگرد عمو جان دیر نیسی

به غربت تو نمون اونجو ایپیسی
بیو اینجو همه چشم انتظارن
نگو که اهل واگشتن تو نیسی
ببخشید که شعر گفتنم خوب نیست بداهتا بود دیگه
نمی خوای بیای بوشهر؟
سلام ، خوبی عمو جان
شعرت زیبا بود اگه بیشتر مطالعه کنی و ضمنا ترشی هم نخوری یه چیزی میشی
از شوخی گذشته فکرنکنم به این زودیا برگردم هرچند...
غم غربت و غریبی چو بر نمی تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم
به امید دیدار...