به دست باد ، زلف یار دیدم
ز سینه آهی از حسرت کشیدم
رقیبا ! !! زلف یارم را رها کن
چرا من از فلک خیری ندیدم .
حسین دشتی
خواستم جان را به قربانت کنم ، اما نشد
ز اشک دیده غرق بارانت کنم ، اما نشد
آرزوی با تو بودن داشت ، مسکین قلب من
جا میان خیل یارانت کنم ، اما نشد
دل غریبی می کند ، دلدار ! فریادش برس
راحت از آشوب هجرانت کنم ، اما نشد
مهربان تر از تو در دنیا و ما فیها نبود
به آسمانها ماه تابانت کنم ، اما نشد
یارم اما با دل غمگین سر یاری نداشت
یک شبی در کلبه مهمانت کنم ، اما نشد .
حسین دشتی