باز به سرمه تاب ده ، چشم کرشمه زای را
ذوق جنون دو چند کن ، شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده ، آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن ، می نسزد خدای را
قصه دل نگفتنی است ، درد جگر نهفتنی است
خلوتیان ! کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو ، اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم ، عقل گره گشای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ای مگر زمزمه درای را
ناز شهان نمی کشم ، زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب ، همت این گدای را
اقبال لاهوری
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم ؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم ، چه کنم ؟
من کزین فاصله غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم ؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم ، چه کنم ؟
مرحوم سید حسن حسینی