افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

مولانا 62

دل در بر من زنده برای غم توست

بیگانه خلق و آشنای غم توست

لطفی است که میکند غمت با دل من

ور نه دل تنگ من چه جای غم توست .


مولانا ۶۱

من کوهم و قال من صدای یار است 

من نقشم و نقشبندم آن دلدار است 

چون قفل که در بانک درآمد ز کلید 

می پنداری که گفت من گفتار است

مولانا۶۰

من بنده آن کسم که بی ماش خوشست 

جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست 

گویند وفای او چه لذت دارد 

زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست 

مولانا ۵۹

نی با تو و می نشستنم سامان است 

نی بی تو و می زیستنم امکان است 

اندیشه در این واقعه سرگردان است 

این واقعه نیست درد بی درمان است 

مولانا ۵۸

من محو خدایم و خدا آن من است 

هر سوش مجویید که در جان من است 

سلطان منم و غلط نمایم به شما 

گویم که کسی هست که سلطان من است 

مولانا۵۷

در بتکده تا خیال معشوقه ماست 

رفتن به طواف کعبه در عین خطاست 

گر کعبه از او بوی ندارد کنش است 

با بوی وصال او کنش کعبه ی ماست 

مولانا۵۶

منصور حلاجی که انالحق میگفت 

خاک همه ره بنوک مژگان میرفت 

در قلزم نیستی خود غوطه بخورد 

آنگه پس از آن درّ انالحق می سفت

مولانا۵۵

سرّ سخن دوست نمیارم گفت 

درّی است گرانبها نمیارم گفت 

ترسم که بخواب در بگویم سخنی 

شبهاست که از بیم نمیارم گفت 

مولانا۵۴

در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است 

در شیوهء عشق خویش و بیگانه یکی است 

آنرا که شراب وصل جانان دادند 

در مذهب او کعبه و بتخانه یکی است 

مولانا۵۳

درمجلس عشاق قراری دگر است 

وین باده عشق را خماری دگر است 

آن علم که در مدرسه حاصل کردند 

کار دگر است و عشق کار دگر است 

مولانا۵۲

در دایره وجود موجود علی است 

اندر دو جهان مقصد و مقصود علی است 

گر خانه اعتقاد ویران نشدی 

من فاش بگفتمی که معبود علی است 

مولانا 51

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست 

اما دل و معشوق دو باشند خطاست 

معشوق بهانه است و معبود خداست 

هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست 

مولانا۵۰

چون دید مرا مست بهم برزد دست 

گفتا که شکست توبه ،باز آمد مست 

چون شیشه گری است توبهء ما پیوست 

دشوار توان کردن و آسان بشکست

مولانا۴۹

تنها نه همین خنده و سیماش خوشست 

خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست 

سر خواسته ، من گر بدهم یا ندهم 

سر را محلی نیست تقاضاش خوشست 

مولانا۴۸

بیرون ز جهان و جان یکی دایهء ماست 

دانستن او نه در خور پایهء ماست 

در معرفتش همینقدر میدانم 

ما سایهء‌ اوئیم و جهان سایهء ماست 

مولانا۴۷

بر هر جائی که سر نهم مسجود اوست 

بر شش جهت و برون ز شش معبود اوست 

باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد 

اینجمله همه بهانه و مقصود اوست 

مولانا۴۶

بر من در وصل بسته میدارد دوست 

دل را به عنا شکسته میدارد دوست 

زین پس من و دل شکستگی بر در او 

چون دوست دل شکسته میدارد دوست 

مولانا۴۵

با ما ز ازل رفته قراری دگر است 

این عالم اجساد دیاری در است 

ای زاهد شب خیز تو مغرور نماز 

بیرون ز نماز روزگاری دگر است 

مولانا۴۴

در عشق که جز می بقا خوردن نیست 

جز جان دادن دلیل جان بردن نیست 

گفتم که ترا شناسم آنگه میرم 

گفتا که شناسای مرا مردن نیست 

مولانا۴۳

با عشق نشین که گوهر کان تو است 

آنکس را جو که تا ابد آن تو است 

آنرا بمخوان جان که غم جان تو است 

بر خویش حرام کن اگر نان تو است

مولانا۴۲

باران بسر گرم دلی بر میریخت 

بسیار چو ریخت جست و در خانه گریخت 

پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز 

کاین جان مرا خدای از آب انگیخت 

مولانا۴۱

با دشمن تو ، چو یار بسیار نشست 

با یار نشایدت دگر بار نشست 

پرهیز از آن عسل که با زهر آمیخت 

بگریز از آن مگس که با مار نشست 

مولانا۴۰

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت 

با تو سخن مرگ نمی شاید گفت 

جان طالب منزلست و منزل مرگست 

اما خر تو میانه راه بخفت 

مولانا۳۹

ای هر بیدار با خبرهای تو خفت 

ای هر که بخفت در بر لطف تو خفت 

ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت 

از بیم تو بیش ازین نمیآرم گفت  

مولانا۳۸

این مستی من ز باده حمرا نیست 

وین باده بجز در قدح سودا نیست 

تو آمده ای که باده من ریزی 

من آن باشم که باده ام پیدا نیست 

مولانا۳۷

اندر سر ما همت کاری دگر است 

معشوقه خوب ما نگاری دگر است 

و الله که به عشق نیز قانع نشویم 

ما را پس از این خزان بهاری دگر است 

مولانا۳۶

با تو سخنان بیزبان خواهم گفت 

از جمله گوشها نهان خواهم گفت 

جز گوش تو نشنود حدیث من کس 

هر چند میان مردمان خواهم گفت 

مولانا۳۵

آن چیست که لذٌتست ازو در صورت 

و آن چیست که بی اوست مکدر صورت 

یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز 

یک لحظه ز لا مکان زند بر صورت  

مولانا۳۴

این من نه منم آنکه منم گویی کیست 

گویا نه منم در دهنم گویی کیست 

من پیرهنی بیش نیم سر تا پای 

آنکس که منش پیرهنم گویی کیست 

مولانا۳۳

ای خواجه ترا غم جمال و جاه است 

و اندیشه باغ و راغ و خرمنگاه است 

ما سوختگان عالم توحیدیم 

ما را سر لا اله الله است 

مولانا۳۲

ای جان ز دل تو بر دل من راهست 

وز جستن آن راه دلم آگاهست 

زیرا دل من چو آب صافی و خوشست 

آب صافی آیینه دار ما هست 

مولانا۳۱

آن نور مبین که در جبین ما هست 

وآن ضد و یقین که در دل آگاه  هست  

این جمله نور بلکه نور همه نور 

از نور محمد رسول الله است 

مولانا30

این شکل سفالین تنم جام دلست 

و اندیشه پخته ام می خام دلست 

این دانه دانش همگی دام دلست 

این من گفتم و لیک پیغام  دلست 

مولانا۲۹

ای عقل برو که عاقلی اینجا نیست 

گر موی شوی موی ترا گنجا نیست 

روز آمد و روز هر چراغی که فروخت 

در شعله آفتاب جز رسوا نیست 

مولانا۲۸

ای جان خبرت هست که جانان تو کیست 

وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست 

ای تن که به هر حیله رهی میجویی 

او میکشدت ببین که جویان تو کیست