دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ور نه دل تنگ من چه جای غم توست .
من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانک درآمد ز کلید
می پنداری که گفت من گفتار است
من بنده آن کسم که بی ماش خوشست
جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست
گویند وفای او چه لذت دارد
زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست
نی با تو و می نشستنم سامان است
نی بی تو و می زیستنم امکان است
اندیشه در این واقعه سرگردان است
این واقعه نیست درد بی درمان است
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجویید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم به شما
گویم که کسی هست که سلطان من است
در بتکده تا خیال معشوقه ماست
رفتن به طواف کعبه در عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ی ماست
منصور حلاجی که انالحق میگفت
خاک همه ره بنوک مژگان میرفت
در قلزم نیستی خود غوطه بخورد
آنگه پس از آن درّ انالحق می سفت
سرّ سخن دوست نمیارم گفت
درّی است گرانبها نمیارم گفت
ترسم که بخواب در بگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیارم گفت
در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است
در شیوهء عشق خویش و بیگانه یکی است
آنرا که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکی است
درمجلس عشاق قراری دگر است
وین باده عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کار دگر است
در دایره وجود موجود علی است
اندر دو جهان مقصد و مقصود علی است
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علی است
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه ،باز آمد مست
چون شیشه گری است توبهء ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته ، من گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
بیرون ز جهان و جان یکی دایهء ماست
دانستن او نه در خور پایهء ماست
در معرفتش همینقدر میدانم
ما سایهء اوئیم و جهان سایهء ماست
بر هر جائی که سر نهم مسجود اوست
بر شش جهت و برون ز شش معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
اینجمله همه بهانه و مقصود اوست
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را به عنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
با ما ز ازل رفته قراری دگر است
این عالم اجساد دیاری در است
ای زاهد شب خیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جان بردن نیست
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم
گفتا که شناسای مرا مردن نیست
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است
باران بسر گرم دلی بر میریخت
بسیار چو ریخت جست و در خانه گریخت
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
با دشمن تو ، چو یار بسیار نشست
با یار نشایدت دگر بار نشست
پرهیز از آن عسل که با زهر آمیخت
بگریز از آن مگس که با مار نشست
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمی شاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانه راه بخفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هر که بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش ازین نمیآرم گفت
این مستی من ز باده حمرا نیست
وین باده بجز در قدح سودا نیست
تو آمده ای که باده من ریزی
من آن باشم که باده ام پیدا نیست
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
و الله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جمله گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هر چند میان مردمان خواهم گفت
آن چیست که لذٌتست ازو در صورت
و آن چیست که بی اوست مکدر صورت
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز
یک لحظه ز لا مکان زند بر صورت
این من نه منم آنکه منم گویی کیست
گویا نه منم در دهنم گویی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آنکس که منش پیرهنم گویی کیست
ای خواجه ترا غم جمال و جاه است
و اندیشه باغ و راغ و خرمنگاه است
ما سوختگان عالم توحیدیم
ما را سر لا اله الله است
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن راه دلم آگاهست
زیرا دل من چو آب صافی و خوشست
آب صافی آیینه دار ما هست
آن نور مبین که در جبین ما هست
وآن ضد و یقین که در دل آگاه هست
این جمله نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسول الله است
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشه پخته ام می خام دلست
این دانه دانش همگی دام دلست
این من گفتم و لیک پیغام دلست
ای عقل برو که عاقلی اینجا نیست
گر موی شوی موی ترا گنجا نیست
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعله آفتاب جز رسوا نیست
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست
ای تن که به هر حیله رهی میجویی
او میکشدت ببین که جویان تو کیست