افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

شعر آخر

 

ندانم کآن مه نامهربان یادم کند یا نه

خراب انگیز من با وعده‌ای شادم کند یا نه

 

خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمی‌یابم

لب گرمی شود پیدا که آبادم کند یا نه؟

 

من از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم اما

نمی‌دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نه

 

صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل

که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه

 

رهی از گفته‌ام خون می‌چکد اما نمی‌دانم

که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه


رهی معیری

شعله سرکش

لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

 
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

 
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد


در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد


از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد


پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد


شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

رهی معیری 

حدیث جوانی / رهی معیری

اشکم ، ولی به پای عزیزان چکیده ام  

 خارم ، ولی به سایهء گل آرمیده ام  

با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق  

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام  

چون خاک ، در هوای تو از پا فتاده ام  

چون اشک ، در قفای تو با سر دویده ام  

من جلوهء شباب ندیدم به عمر خویش  

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام  

از جام عافیت ، می نابی نخورده ام  

وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام  

موی سپید را ، فلکم رایگان نداد  

این رشته را به نقد جوانی خریده ام  

ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز  

آزاده من ، که از همه عالم بریده ام  

گر می گریزم از نظر مردمان "رهی "  

عیبم مکن ، که آهوی مردم ندیده ام .  

رهی معیری  

دیماه1333

تلخکامی/ رهی معیری

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا 

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا 

در هوای دوستداران ، دشمن خویشم رهی 

در همه عالم نخواهی یافت ، مانند مرا  

رهی معیری 

سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات 

رنج را ، جانگدازتر بینی 

سوی مغرب چو رو کند خورشید 

سایه ها را ، درازتر بینی 

رهی معیری

احترام پدر/رهی معیری

مباش جان پدر غافل از مقام پدر 

که واجب است به فرزند احترام پدر 

اگر زمانه به نام تو افتخار کند 

تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر 

رهی معیری

جانانه دشتی / رهی معیری

مستی و خرابیم ز پیمانه دشتی 

ای بی خبر ازباده مستانه دشتی 

چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ 

افسونگر دلها بود افسانه دشتی 

زان باده صافی که دهد مستی جاوید 

لبریز چو میخانه بود خامه دشتی 

او فتنه زیبایی و دیوانه عشق است 

صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی 

جانانه او نیست به جز خواجه شیراز 

ای جان جهان برخی جانانه دشتی 

از باده بود مستی رندان و رهی را 

سرمست کند گفته رندانه دشتی 

رهی معیری