آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت وجمله حاصل پنداشت
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
زو خواب طمع مدار کو کی خفته است
پندارد کاین نیز نهایت دارد
ای بی خبر از عشق که این را گفته است
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتن هرگز
این بی نمکی ز شوربختی من است
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت
چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت
از حلقه گوش او چنن پندارم
کآن جا که زر است گوش میباید داشت
آری صنما بهانه خود کم بودت
تا خواب بیآمد و زما بر بودت
خوش خسب که من تا بسحر خواهم گفت
فریاد ز نرگسان خواب آلودت
ای آنکه تو یوسف منی ، من یعقوب
ای آنکه تو صحّت منی ، من ایوب
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب
من دست همی زنم تو پائی میکوب
این باد سحر محرم راز است مخسب
هنگام تضرع و نیاز است مخسب
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
این در که نبسنه است بازست مخسب
مستند مجردان اسرار امشب
در پرده نشسته اند با یار امشب
ای هستی بیگانه از این ره برخیز
زحمت باشد بردن اغیار امشب
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب
از آتش عشق دوست میسوز مخسب
صد شب خفتی و حاصل آن دیدی
از بهر خدا امشب تا روز مخسب
سبحان الله من و تو ای درّ خوشاب
پیوسته مخالفیم اندر همه باب
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که بر نیائی از خواب
دانی که چه میگوید این بانگ رباب
اندر پی من بیا و ره را دریاب
زیرا به خطا راه بری سوی صواب
زیرا به سئوال راه بری سوی جواب
آن لقمه که در دهان نگنجد بطلب
و آن علم که در نشان نگنجد بطلب
سری است میان دل مردان خدا
جبریل در آن میان نگنجد بطلب
می آمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پر خمار ، رعنا رعنا
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد بر آورد که یغما یغما
منصور بد آن خواجه که در راه خدا
ار پنبه تن جامه جان کرد جدا
منصور کجا گفت اناالحق ،می گفت
منصور کجا بود ، خدا بود خدا
ای داده به نان گوهر ایمانی را
داده به جوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه لاجرم جانی را
پرورد بناز و نعمت آندوست مرا
بر دوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا
از باده لعل ناب شد گوهر ما
آید به فغان ز دست ما ساغر ما
از بس که خوریم می همی بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
تا با تو بوم نخسبم از یاری ها
تا بی تو بوم نخسبم از زاری ها
سبحان الله که هر دو شب بیدارم
تو فرق نگر میان بیداری ها
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شویم هر چه بادا بادا
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
در دریائی کرانه اش نا پیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
خود را به حیل در افکنم مست آنجا
تابنگرم آن جان جهان هست آنجا
یا پای رساندم به مقصود و مراد
یا سر بدهم همچو دل از دستم آنجا
بر رهگذر بلا نهادم دل را
خاصی ازپی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز
شکرانه آن به باد دادم دل را
از ذکر بسی نور فزاید مه را
در راه حقیقت آورد گمره را
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز
این گفتن لا اله الا الله را
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
ز آن می که حرام نیست در مذهب ما
تا صبح عدم خشک نیابی لب ما
گر در طلب خودی ز خود بیرون آ
جو را بگذار و جانب جیحون آ
چون گاو چه میکشی تو بار گردون
چرخی بزن و بر سر این گردون آ
نور فلک است این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
گه رشک برد فرشته از پاکی ما
گه بگریزد دیو ز بی باکی ما
مولوی