امسال بهار ، سرخ و خونین آمد
دل شکسته و ملول و غمگین امد
شادی و شعف ببرد و غم افزون کرد
زیرا که حسین ، فتاده از زین امد
*****
چون شاه نباشد ، عید ماتم بادا
نوحه گری و گریه دمادم بادا
بر سفره دل منه دگر آب زلال
چشمم ز غمش چشمه ی زمزم بادا
*****
زلف آشفته ز بیداد خزان
دم فرو بسته ز فریاد و فغان
آمده از سفر کرب و بلا
عید نوروز سر و سینه زنان
*****
ای برج حمل غمم فزون کردی تو
از گلشن لب خنده برون کردی تو
بس اشک ز دیده آمد از داغ حسین
صحرای دلم آتش و خون کردی تو
*****
امسال بهار عجب هوایی دارد
بر قامت خود کهنه ردایی دارد
از بعد عروج خامس آل عبا
خون در گل لاله رد پایی دارد
*****
بهار آمد و لیکن خسته آمد
مثال ذورقی بشکسته آمد
پرستو از سفر برگشت اما
خبر از زینب پر بسته آمد
*****
این چند قطعه شعر مربوط میشه به نوروز سال 83 اگه یادتون باشه
اون سال نوروز با ماه محرم حسینی تقارن پیدا کرده بود حالا که در
ماه محرمیم هنوز فکر کردم بدک نباشه تو وب قرارش بدم ......
ح.دشتی
بزن دمام زن غم دارم امشب
به دشت سینه ماتم دارم امشب
عزای عندلیب نوحه خوان شد
به برگ چهره شبنم دارم امشب
ح .د
از شهر بم آن یادگار عهد دیرین
جز تلی از ویرانه ها بر جا نمانده
دست طبیعت بین چو سان آن شهر زیبا
در حسرت لبخند یک کودک نشانده
صد توسن وحشی ز قهر و خشم و نفرت
بر دشت سبز آرزوهایش دوانده
سنگی بزد اواز شرارت آشیان را
مرغ و قناری را زجای خود پرانده
شیرینی خرمای بم برده است و اکنون
صد قطره از زهرش به کام دل چکانده
چون دایه ای نا مهربان او از سر خشم
گهوارهء آرام کودک را تکانده
آن شهر بر جا مانده از جور زمانه
در تند باد حادثه اکنون کشانده
چندی است شعر عاشقانه رفته از یاد
جز مرثیه در گوش او شعری نخوانده
از شهر بم واز مردمان مهربانش
صد آرزو در گل ولی امید مانده
آید دوباره بار دیگر نو بهاران
ما را ز حسرت و از غم و ماتم رهانده ....
ح . دشتی
1382/10/14
ای پوریای دوران
در بیشهء دلیران
نامت بزرگ و جاوید
حک شد به قلب ایران
*
ای پهلوان کشور
در معرفت چو حیدر
تحت لوای عشقت
صد قهرمان و افسر
*
ای حامی یتیمان
بر دردشان تو درمان
بر این کویر خسته
نام تو لطف باران
*
هر چند رفت تختی
اما مرام او ماند
ملت به سوگ رودش
از دیده اشک افشاند
*
ح.د
می یاد تو و مست منم هر شب و روز
میخانه دل و همیشه اش در تب و سوز
گر بشکافی سینهء ما را ای دوست
هر زاویه اش هزار گنج است و کنوز ....
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته ، من گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
شور به پا می کند خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود هر صبح و شام
باده به دست تو کیست ؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان ، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را خندهء خون در نیام
ساقی بی دست شد خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان ، کوفه مرامان شام
از خود بیرون زدم ، در طلب خون تو
بندهء حرّ توام ، اذن بده یا امام
عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من در غزلی نا تمام
علیرضا قزوه
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان، خونست به دلهامان
فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه
هر سوی نظر کردم هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی گلگون شده گیسویی
دیگر نبود دستی تا موی کند شانه
تا سر به بدن باشد این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه
لبخند سرودی کو سرمستی و شوری کو
هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن وای من و وای من
از خانه نشان دارد خاکستر کاشانه
ای وای که یارانم گلهای بهارانم
رفتند از این خانه رفتند غریبانه
پرویز بیگی حبیب آبادی
امشب سالگرد شهادت داداشم علیرضا بودش . نهم دیماه۱۳۶۰ بود که بهمراه یکی ار رفقاش پر کشیدن راستش نمیدونم چی بنویسم .یه سری خاطرات مونده به یاد . رفت و داغی به دل ماها نهاد. دبیرستانی بود و تازه عضو بسیج شده بود شاگرد جوشکار بود یه موتور یاماها ۱۰۰ داشت همیشه پاشنه کفشش خوابیده بود یقش باز بود سیگار آزادی میکشید دکتر شریعتی رو خیلی دوس داشت همه دوسش داشتن .یه دوربین پولوراید خریده بود از اون دوربینهایی که خودش نگاتیوو چاپ میکنه، خیلی زلال و آسمونی بودش، واسه ما بچه ها بادبادک درست میکرد یا اگه بهش پیله میکردیم با موتورش ما رو میبرد گردش اغلب کاردستی تکلیف مدرسه را واسمون
میساخت . چطوری شهید شد ؟ از همرزماش پرسیدم ، گفتند : یه برکه آب چند کیلومتر
دورتربود که نوبتی میرفتیم واسه سنگرمون آب می آوردیم اونروز نوبت شهید خلیجی بود که بره
آب بیاره ایشون 15 ساله بود علیرضا گفته من همراش میرم ...دبه ها رو پر آب کرده بودن و بر میگشتن علیرضا جلوتر حرکت میکرد و شهید خلیجی چند قدم با هاش فاصله داشت که خمپاره
60 خورده بود بین اوندوتا و هردو پرواز کرده بودن
وصیت نامه اش این بود صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین به گوشم میاد و من میخواهم به این ندا لبیک بگویم
چیزی که هیچ موقع از یادم نمیره تصویر شمایلی که با خونش توی تابوت چوبی که از جبهه آورده بودنش نقش بسته بود و اون یه سوار شمشیر به دست بود که اسبش روی دو دست بلند شده بود و شنلش توی هوا موج میزد ......
راستی آیا
کودکان کربلا ، تکلیفشان تنها
دائماْ تکرار مشق آب ، آب !
مشق بابا آب بود ؟
قیصر امین پور
از خیمه گاه زخمی آب
دود حریق العطش تا عرش می رفت ...
امداد را - پیچیده در شولای طوفان -
مردی
به نام آبی دریا
به شط زد .....
***
دستی نهانی
لوحی مخطط را بر آورد
نامی تناور را به رنگ سرخ
خط زد ....
آن گاه در عرش
آیینهء چشم ملائک موج برداشت
سیدحسن حسینی
بادها، نوحه خوان
بیدها، دسته زنجیر زن
لالهها، سینهزنانِ حرمِ باغچه
بادها، در جنون
بیدها، لالهگون
لالهها، غرق خون،
خیمه خورشید سوخت
برگها، گریهکنان ریختند
آسمان، کرده به تن پیرهن تعزیه،
طبل عزا را بنواز ای فلک
عمران صلاحی
شیعیان ! دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبهء جدش به اشکی شست چشم
مروه پشت سر نهاد ، اما صفا دارد حسین
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
پیش از اینها ، حرمت کوی منا دارد حسین
بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بی حرمتیها کی روا دارد حسین
سروران ، پروانگان شمع رخسارش ، ولی
چون سحر ، روشن ، که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق
می نماید خود ، که عهدی با خدا دارد حسین
او ، وفای عهد را با سر کند سودا ، ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین
دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا
با کدامین سر کند ؟ مشکل دو تا دارد حسین
سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان ، زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد ، دیدم هنوز
با دم خنجر ، نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید : گوش کردم تا چه خواهد از خدای
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندر این گوشه ، عزایی بی ریا دارد حسین
محمد حسین شهریار
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکروحان عاشق
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بینوایی
در آن بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
برآ، ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
مولانا
خسته خورشید از هجوم گرگها
در میان دشت خون استاده بود
دست دریا آنطرفترها ز او
در میان ماسه ها افتاده بود
آخرین سرباز لشکر، اصغرش
بر فراز دست وی جان داده بود
بر لبش قرآن کلام آخرین
بهر دیدار خدا آماده بود
آخرین شاهنشه آل کساء
جان به کف در راه حق بنهاده بود
جوشش می ، موج دریای وصال
لاجرم در دل هوای باده بود
بسته سرو قامتش ، قد قامتی
قتلگاه او چونان سجاده بود
بر گلوی نازنینش جد او
بوسه های پی به پی بنهاده بود
از ازل بهر چنین روز عظیم
مادر گیتی ، ملک را زاده بود
مانده بی پاسخ چو هل من ناصرش
بانگ سیوف ٌ خذینی داده بود
***
دشت غمبار و غبار آلود بود
اینک اینک لحظهء موعود بود
سهمگین تیر خزان بر قلب عشق
نی زره مانده به تن ، نی خود بود
حسین دشتی
لبالب گشته از خونابهء غم بادهء دلها
الا ای ساقی ماتم ادر کاسا و ناولها
به گرداب بلای کربلا زینب ز غم میگفت
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها
ز پیچ سنبل مشکین گیسوی علی اکبر
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاده در دلها
میان خاک و خون ای جان خواهر خفته ای تا کی
جرس فریاد میدارد که بربندید و محملها
ز خون رنگین محاسن کرده ای از حنجر اصغر
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
عروس بینوا با صد نوا میگفت و با قاسم
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دمادم شهربانو سر به زانو میزد و میگفت
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و احملها
غم قتل حسین ای دل بود هر روزه درد افزون
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند و محفلها
بنال ای ناخدا اندر عزای زادهء زهرا
که تا روز قیامت سوخت باید جملهء دلها
ناخدا عباس دریانورد
باز محرم شد و کرب و بلایی دگر
باز به پا شد عزا ، نی و نوایی دگر
باز بزد کاروان خیمه به دشت فغان
گریه افلاکیان حال و هوایی دگر
باز غمی جانگداز بر دل من زد شرر
در همه عالم کنون باز عزایی دگر
بیم که قوم پلید ، جامه به یغما برند
بر تن مولای ما کهنه ردایی دگر
قاسم داماد را حجله شادی چه شد ؟
کاکل اکبر به خون باز حنایی دگر
باز ببرده عطش ، طاقت اطفال را
مشک به دندان گرفت باز سقایی دگر
کیست که یاری کند سرور آزادگان
خون شهیدان ما رمز بقایی دگر
دید چوتنهایی و بی کسی شاه دین
اصغر شش ماهه و تیر رهایی دگر
کرده طلوع آفتاب بر سر هر نیزه ای
باز به هامون گرفت خون خدایی دگر
جانب یاران بگو ماه شهیدان رسید
بهر دل دردمند باز شفایی دگر
مرقد شش گوشه اش کعبه آمال ما
بهر طواف حرم ، سعی و صفایی دگر ....
حسین دشتی
بیرون ز جهان و جان یکی دایهء ماست
دانستن او نه در خور پایهء ماست
در معرفتش همینقدر میدانم
ما سایهء اوئیم و جهان سایهء ماست