-
مولانا۴
سهشنبه 19 خرداد 1388 20:05
از ذکر بسی نور فزاید مه را در راه حقیقت آورد گمره را هر صبح و نماز شام ورد خود ساز این گفتن لا اله الا الله را
-
فایز۳۳
دوشنبه 18 خرداد 1388 18:50
گرت با ما نگارا میل سوداست منم بایع ، مبیعت این دل ماست بت فایز مکن دیگر اقاله که ما را هم شهود و هم سجلهاست سودا=معامله بایع=فروشنده مبیع = جنس قابل فروش اقاله = برهم زدن و فسخ کردن معامله شهود = شاهدان و ناظران معامله سجل = عهدنامه
-
رباعیات مولانا ۳
یکشنبه 17 خرداد 1388 20:06
با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز شراب وصل دائم شب ما ز آن می که حرام نیست در مذهب ما تا صبح عدم خشک نیابی لب ما
-
فایز۳۲
یکشنبه 17 خرداد 1388 05:46
سر زلف سیاهت شام یلداست طلوع صبح در جیب تو پیداست شب و روز تو فایز همچنین است خوشم کاین هر دو نعمت قسمت ماست
-
دوبیتی/مولوی
یکشنبه 17 خرداد 1388 05:43
ای مشفق فرزند دوبیتی می گو هر دم جهت پند دوبیتی می گو در فرقت و پیوند دوبیتی می گو در حین غزل چند دوبیتی می گو
-
دوبیتی
یکشنبه 17 خرداد 1388 05:40
دو بیتی شعر بی پایان دوبیتی دوبیتی هم تن و هم جان دوبیتی دو بیتی روح من را می نوازد دو بیتی وادی ایمان دو بیتی دوبیتی همچو وحی جبرئیل است دو بیتی عرصه جولان دوبیتی دوبیتی شعر شور و اشتیاق است دوبیتی عشق را میدان دوبیتی دوبیتی سری از اسرار الله است دوبیتی طاهر عریان دوبیتی دوبیتی آسمان را نردبانست دوبیتی چشم خون باران...
-
رباعیات مولانا ۲
شنبه 16 خرداد 1388 19:19
گر در طلب خودی ز خود بیرون آ جو را بگذار و جانب جیحون آ چون گاو چه میکشی تو بار گردون چرخی بزن و بر سر این گردون آ
-
نگرانی چه رنگیه؟
شنبه 16 خرداد 1388 06:11
وبلاگ انعکاس آب پرسیده بود که نگرانی چه رنگیه در جواب شعر زیر را سرودم پرسید یکی دوست سوالی دشوار از رنگ خزان به فصل سرسبز بهار از دلهره و اضطراب و دلتنگی صد رنگ بود ۱ و ۲ و ۳ بشمار .....
-
فایز۳۱
شنبه 16 خرداد 1388 05:55
خبر از دل ندارم نیست یا هست برید از ما و با دلدار پیوست گله از دل مکن فایز که پیری تو را از پا فکند و رفت از دست
-
وصیت نامه / مفتون دشتی
شنبه 16 خرداد 1388 05:43
پس از مرگم ز راه دوستداری بکن جانا به قبرستان گذاری مزارم جستجو کن زان میانه بود بر تربت من این نشانه همان تربت که دیدی از گل وی گل حسرت زده سر بر دل وی یقین دان این بود قبر من زار که در خاکم به هجرانت گرفتار به بالینم نشین و نوحه سر کن گل قبرم ز آب دیده تر کن بگو برخیز ای ناشاد رفته رفیقان را همه از یاد رفته روا نبود...
-
رباعیات مولانا ۱
جمعه 15 خرداد 1388 21:30
نور فلک است این تن خاکی ما رشک ملک آمدست چالاکی ما گه رشک برد فرشته از پاکی ما گه بگریزد دیو ز بی باکی ما مولوی
-
افسونگر دلها
جمعه 15 خرداد 1388 06:27
-
فایز۳۰
جمعه 15 خرداد 1388 05:51
ز من ببرید جانان باز پیوست شکست عهد کهن آیین نو بست بحمدالله غمین برخاست دشمن به بزم دوست فایز شاد بنشست
-
نامه
جمعه 15 خرداد 1388 05:48
صد شعر نوشتم به تو ای دوست و لیکن از نزد تو یک مصرع جوابی نشنیدم صد خطبه بخواندیم و لیکن به جوابم افسوس که یک حرف حسابی نشنیدم ح.د
-
خال لب /امام خمینی
پنجشنبه 14 خرداد 1388 06:55
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم فارغ از خود شدم و کوس انالحق بزدم همچو منصور خریدار سر دار شدم غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم و شهره بازار شدم در میخانه گشایید به رویم شب و روز که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم خرقه پیر خراباتی و...
-
در سوگ امام / محمدعلی بهمنی
چهارشنبه 13 خرداد 1388 18:08
زنده تر از تو کسی نیست،چرا گریه کنیم ؟ مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم رفتنت آینه آمدنت بود ، ببخش شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم ما به جسم شهدا گریه نکردیم ، مگر می توانیم به جان شهدا گریه کنیم گوش جان باز به فتوای تو داریم ، بگو با چنین...
-
فایز۲۹
چهارشنبه 13 خرداد 1388 06:24
دلا دیدی که دلبر عهد بشکست ز ما ببرید و با اغیار پیوست تو فایز از جفای بی وفایان بسایی تا قیامت دست بر دست
-
حسرت
سهشنبه 12 خرداد 1388 05:47
حسرت است اول حروف اسم من سوگوارم من ز هجران وطن یوسف گم گشته ام دور از دیار نغمه ای دیگر نیاید ز آبشار درد باشد مونس تنهائیم شعر باشد مرهم رسوائیم تیر و ترکش آید از هر سو مرا یاد تو یا رب نشد از دل جدا ح . د
-
شعر
سهشنبه 12 خرداد 1388 05:43
در روزگارانی که از شادی سخن نیست در آسمان حتی ز یک استر نشان نیست من خواستم با شعر شادی آورم لیک با این همه ماتم دگر طبع بیان نیست ح.د
-
فایز۲۸
سهشنبه 12 خرداد 1388 05:39
بتا عشقت به جانم آتش افروخت که تا صبح قیامت بایدم سوخت گر از آبم برون آری بمیرم وفاداری ز ماهی باید آموخت
-
غم
دوشنبه 11 خرداد 1388 07:00
تا چشم گشودم به جهان غم دیدم زنجیر ستم به پای آدم دیدم شادی نبود در این جهان فانی خنده به لب پیر و جوان کم دیدم .... ح.د
-
فایز۲۷
یکشنبه 10 خرداد 1388 06:40
به قربان حنای پشت دستت تو قلیان چاق مکن می سوزه دستت تو قلیان چاق مکن از بهر فایز خودم چاق می کنم می دم به دستت
-
خاطره
یکشنبه 10 خرداد 1388 06:27
داشتم با خودم زمزمه میکردم هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو / هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو ...... موعود گفتش بابا بابا نگو تو بگو شما ....
-
تمنای وصال / شیخ بهایی
یکشنبه 10 خرداد 1388 06:22
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه رفتم به در صومعه عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه روزی...
-
فایز۲۶
جمعه 8 خرداد 1388 06:18
اگر از رخ براندازی نقابت کنند مردم خیال آفتابت از این پوشیده ای رخ یار فایز که ترسی شب کسی بیند به خوابت ؟
-
ناله بانو /غروی اصفهانی
چهارشنبه 6 خرداد 1388 21:33
سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود طور سینای تجلی مشتعل از نور شد سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود ناله بانو ، زد اندر خرمن هستی شرر گوئی اندر خور غم چون نخل آتش بار بود آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی از کجا پهلوی او را تاب این آزار بود صورتی نیلی شد از سیلی که چون نیل سیاه روی...
-
فایز25
دوشنبه 4 خرداد 1388 23:34
بتا بر طرف معجر کن نقابت مهل بی پرده مانند آفتابت بت فایز بپوشان رخ که ترسم شبی نا محرمی بیند به خوابت
-
انتظار / امام خمینی
یکشنبه 3 خرداد 1388 19:39
از غم دوست در این میکده فریاد کشم دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست که برش شکوه برم ، داد ز بیداد کشم شادیم داد ،غمم داد و جفا داد و وفا با صفا منت آنرا که به من داد ،کشم عاشقم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری بار هجران و وصالت به دل شاد کشم در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من جور مجنون ببرم...
-
فایز۲۴
یکشنبه 3 خرداد 1388 15:52
ز هم بگسسته ای بند نقابت که بنمایی به مردم آفتابت مه فایز بپوشان رخ اگر تو ز قتل عام باشد اجتنابت
-
مدح مولای متقیان/سنایی
شنبه 2 خرداد 1388 06:26
مرتضایی که کرد یزدانش همره جان مصطفی جانش نام او بوده در ولایت علم علی از علم و بوتراب از حلم کدخدای زمانه چاکر او خواجه روزگار قنبر او دست و بازو از او ندیده به چشم دست بردی به پای مردی خشم تا که نگشاد علم حیدر در ندهد سنت پیمبر بر او ز خصمان چو نام بود از ننگ او زمردان چو لعل بود از سنگ تنگ از آن شد برو جهان سترگ که...