عطشناک است اصغر ، وای بر دل
چونان گلهای پرپر . وای بر دل
به تیر حرمله سیراب گردید
کجا شد شیر حیدر ، وای بر دل .
ح.د
از کون و مکان ، بانگ عزا میآید
روح القدس از سوی خدا میآید
بر شیعه چو تکلیف عزاداری شد
ناقوس طریقت به صدا میآید .
ح.د
در سوگ حضرت حاج شیخ حسن معتمد که در سرزمین وحی به دیدار معبود شتافت..
شهر بدونت چونان ، باغچه ای پر خزان
گریه و زاری عیان ، خنده زلبها نهان
یار همه مردمان ، پیر خراباتیان
حافظ قرآنی و ملجأ درماندگان
خسته دلان را سبو ، با همه در گفتگو
حال همه شد نکو ، از نفس آسمان
حب علی در دلت ، عشق سرشته گلت
مکه چو شد منزلت ، کعبه و لبیکیان
سرو چو افتد ز پا ، کشتی بی ناخدا
گشت ز یاران جدا ، رفت به افلاکیان
نیست دگر بین ما ، هست به دلهای ما
معدن صدق و صفا ، بود چو شاه جهان
مرد خدا بوده ای ، جمله وفا بوده ای
نور و نوا بوده ای ، روح تو شد جاودان
عشق کلام خدا ، حافظ قرآن ما
ذکر و کلام و دعا ، ورد لبت هر زمان
تاج هدایت تویی ، رنگ شهادت تویی
مهر و شفاعت تویی ، در صف کروبیان
مرگ نبد زنده ای ، شمسی و تابنده ای
چون به خدا بنده ای ، مومن و حق باوران
دست خدا فوق دست، عهد ولایت ببست
جمله بت ها شکست . مرگ به نمرودیان .
ح.د
سحر شد از غمت بیدارم ای یار
به عشقت تا ابد باشم گرفتار
یگانه مهر و ماهی در دل من
ز هجراتت دو چشمم مانده بیدار
در این دوران سختی کاش بودی
طبیبا از غمت دل گشته بیمار
هوای با تو بودن دارم ای جان
میان ما ولی پل بسته دیوار
اسیر غصه ای بی انتهایم
چو فواره شدم آخر نگونسار
شراب غصه ، ساقی ریخت در جام
به نوشیدن مرا کردند اجبار
رهایی بی تو بودن نیست ممکن
ز غصه ، ماتم و هم رنج و ادبار
فروزان کن شبم را شمس خاور
خداوندا ، عزیزم را نگه دار .
ح.د
عشق دیوانه نموده است چنان
که زره از تن خود بر گیرم
ای حسین ، جان به فدای تو کنم
چه خوش آن لحظه ای که میمیرم
با من از کوفیان سخن مکنید
آه از ماجرا که با مسلم رفت
سر به راه حسین خواهم داد
جان به قربان شاه عالم رفت
آسمان تیره گر شود ز سهام
زره ای ترس و واهمه نبود
لا فتی چون حسین نیست کنون
جز حسین نور عین ما نشود
شمع مصداق زندگی من است
می گدازم و نور می بخشم
از حرم آنچنان دفاع کنم
مصطفی را سرور می بخشم
کوثر اکنون به انتظار من است
مرتضی چشم به راه شهداست
راه دوری نمانده تا به بهشت
لشکر عشق مهمان خداست.
ح.د
مسافر کوفه ، سید و آقایی
میان کوچه ، غریب و تنهایی
سفیر مولا ، به سوی آنهایی
به نزد اهلت ، دگر نمی آیی
لبان تشنه ، خنجر و دشنه
چه بی قراره ، دارالعماره
مسلم سلامی به آقا میگه
حسین ایکاش پا به کوفه نذاره
بر سر کوفه ، خاک عزا پاشید
خون محبان به رگها جوشید
نیزه و تیر و سنان و شمشیر
یه قطره آب هم مسلم ننوشید
عقیل یلی همچون مسلم داره
ز آل سفیان همیشه بیزاره
قسم به قرآن ز خون پاک شهیدان
دشت و بیابان چو لاله زاره
یاد شهیدان به دلها زنده است
نور شهیدان چو ماه تابنده است
لاله ها ، یاد آور آنانند
در دل تاریخ ، جادوانه میمانند .
ح.د
زنده شد دلم از نفس پاکت ای حسین
ای به فدای پیکر چاک چاکت ای حسین
هیهات گفتی به ذلت و خواری و ظلم و جور
بر دیده گان سرمه کشم ، خاکت ای حسین
یاران عشق گرد تو جمعند ، یا حسین
در ظلمت زمانه چو شمعند ، یا حسین
راهی ز مکه به کوفه چو می روم
هم منزل حسین در این راه میشوم
نام مرا به خیل شهیدان نوشته اند
جان را به قربانگه عشاق می برم
نامردمی بدیده ام ، زاین لشکر پلید
لعنت به ابن زیاد، ابن سعد،شمر،حرمله،یزید
قرآن ناطق است حسین ، جان من فداش
هم قاسم و علی اکبر و سقای با وفاش
یک آن شعاع عشق حسین بر دلم فتاد
آتش گرفت خیمه ی دل از آتش نگاهش
نامم بلند است، زهیر بن قین منم
بر میمنه امیرم و شمشیر می زنم .
ح.د
زلزله در کرب و بلا شد به پا
تا که حسین جانب میدان گرفت
ناله عطشان به سما چون رسید
شیر دگر ، مشک به دندان گرفت
اصغر شش ماهه دگر شد خموش
حرمله چون تیر ز زهدان گرفت
دشت پر از لاله ی پرپر شده
اسب ستم تاخت به ابدان گرفت
زین عباد حضرت سجاد حق
با اسرا جانب زندان گرفت
هفت فلک غرق غم و ماتم است
شام سیه چهره ی خندان گرفت
داغ دل اهل حرم تازه شد
کرب و بلا بوی شهیدان گرفت
ح.د
حیدر صفت حمله به اعدا نموده بود
شیری پی گله ی سگها نموده بود
باکی نداشت زآنهمه لشکر ز کوفیان
سر را به راه سید و آقا نموده بود
یاسین و فتح بخواند به روز جنگ
جان را به نشئه بالا نموده بود
بیرون بشد ز کوفه و آمد به کربلا
عهدی که با حضرت مولا نموده بود
مردانه عزم به میدان جنگ کرد
شوری به معرکه برپا نموده بود
ظهر و نماز حبیب است با حسین
قدقامتی میانه دلها نموده بود
احسنت ای حبیب به وفایت که آمدی
پیر مغان ، اسم تو افشا نموده بود
هستی بیافتی ز حسین ، پیر کربلا
حتی حسین بر تو ، تولی نموده بود
رازی است در وجود تو ، خونت چه پربهاست
عالم ز دشمنانت ، تبری نموده بود .
ح.د
حالت چشمان سردار سپاه
پر ز شرم و پر زاندوه و غم است
روزهایی را که ره بر شاه بست
چون گناه سر زده از آدم است
راه عشق از کربلا خواهد گذشت
محور هفت آسمان و عالم است
یادش آمد چون ز کوفه شد برون
با سپاهی که هزاران ملجم است
آسمان دادش ندا ، صد تهنیت
پیشواز تو رسول اکرم است
حال می لرزید سرداری که او
در دلیری همچو گیو و رستم است
یاحسین ، راهی به توبه باز هست
جان ناقابل به راه تو ، کم است .
ح.د
کفن از بوریا بر تن کنیدم
اسد را روز سوم چون شنیدم
به میخانه مرا آرام سازید
گهی کرب و بلا ، گه شام سازید
به اشک دیدگان بر من ببارید
مرا از جمله مستان شمارید
به قبرم ، حافظ و قرآن بخوانید
چو بلبل ، شروه در بستان بخوانید
یکی سنج و یکی دمام آرید
مرا از اهل پیغمبر شمارید
فلک افسوس عمرم را به سر برد
سیاهی آمد و نور قمر برد
امید بخشش از الله دارم
به مهر بوتراب امیدوارم .
ح.د
دروازه این جهان کجایست خدا ?
تا لحظه ای از دست خودم بگریزم
چون کودک خردسال بازیگوشی
از نیست و از هست خودم بگریزم .
ح.د
ابلیس اگر سجده به آدم می کرد
در عالم ذر سجده به خاتم می کرد
اکنون من و تو شاه جهانی بودیم
گر مذهب عاشقی به عالم می کرد .
ح.د
سلام به سر
به راس بر نیزه
پس از قرنها اظطراب و دلهره
هنوز هم
ز حنجره ات
خون تازه می ریزه
گلو و حنجر
سنان و خنجر
به رنگ احمر
خروش دیگر
الله اکبر
ح.د
اسمت از روز ازل بر لب من جاری بود
عصمتی داشت نگاهت که خریداری بود
شاید آندم که سرشتند گلم را با عشق
شفق جان تو در سینه ی من ساری بود
رمز گونه سخنی با تو حکایت دارم
از چه ات با من شوریده ستمکاری بود
فاش شد وقت سحر قصه دلدادگی ام
داستانی است که بر هر سر بازاری بود
سایه سرو سهی دست دهد با تو اگر
شکوه از بخت بد و گریه و غمخواری بود
آبرویم همه بسته است به زلفت ای جان
محتسب در هوس باده و خماری بود
دوستانی که مرا پاک ببردید از یاد
بی وفایی مگر از زمره عیاری بود ?
اشکم از معدن دل جوشد و تا دیده رسد
کاش یکدم به برم کار تو دلداری بود
ترس دشتی همه آنست آیا ماه سرشت
که میان من و تو مانع و دیواری بود .
ح.د
وقتی که دل بهانه چشمان تو گرفت
ابر فراق ، نم نم باران تو گرفت
یار از کفم برفت و فقط یاد او بماند
آخ از فلک که همیشه پایان تو گرفت.
ح.د
سر زد از دلم
مهر عشق تو
در سپیده دم .
قاصدک شدم
گرد کوی تو
بال و پر زدم.
روزگار اگر
مهربان نبود
با من حزین
عاقبت ولی
نازنین من
پیشت آمدم.
ح.د
باز ماه تیر و رگبار غم است
برگهای گونه ها پر شبنم است
آه حسرت بر دلم بنهاد و رفت
دیدگانم از غمش چون زمزم است .
ح.د
نزدیک تر از تو ، کس به قلب من نیست
از زخم زمانه ، آه ...کسی ایمن نیست
برخیز و بیا ، که دل هوایت کرده
آواره کسی به این سرا ، چون من نیست.
ح.د
زآنروی به قلب خسته ام ، جا داری
چون سرو سهی ، قامت بالا داری
یاران من از قبیله ی دیروزند
ای جان جهان ، تو رنگ فردا داری .
ح.د
نیست جز آنکه جوانه زده عشقت به دلم
بر در پیر مغان راه به ظلمت نبرم
در دلم جنگلی از عشق به پا خواهد شد
گر فلک دست دهد باز به پیرانه سرم
از تو و یاد تو یک لحظه رها نتوانم
عشق ! میراث رسیده است مرا از پدرم
رفتن و آمدن از عشق سخن ها گفتن
خوش حدیثی است دلارام به وقت سحرم
سایه تاک کنون بر سر ما گسترده است
صوفیان را به در میکده ها راهبرم
تا در عالم سخن از عشق بپا خواهد بود
گوش افلاک پر از زمزمه های قمرم
مهربانوی من اینجاست خدایا مپسند
ز فراقش بچکد اشک ز چشمان ترم
یا ر را غرق تمناست خدایا ، دشتی
گر به وصلش نرسم ، خار و خس بی ثمرم .
ح.د
آیا نسیمی می وزد از کوی دلدارم
تا لحظه ای بر شانه هایش دست بگذارم
حتی اگر باد صبا از کوی او نگذشت
هیهات از عاشق شدن من دست بردارم
تسلیم ! این واژه بسی گنگ است و نامفهوم
امید آنکه با تو گویم ... دوستت دارم
رندانه بردی دل ز ما ای شاخ شمشادم
هرگز مبادا ، دل به غیر یار بسپارم
اسمت تجلی همه زیبایی و خوبی
تو نیک کرداری و من هم راست گفتارم
مهرت چنان پرتو فشان گردیده در افلاک
روشن شده از عشق تو ای مه ، شب تارم .
ح.د
اشکی ز چشم خدا ، چون فرو فتاد
شوری پدید آمد و دیلم بنا نهاد
باشد که جان به فدای وطن کنم
ای سرزمین ! آه تو را غصه ها مباد ...
ح.د
ای دل ز چه رو هوای یاران داری
در دیده هزار قطره باران داری
گویا که اسیر قلعه نای شدی
صد زخم به دل ، ز داغ هجران داری .
ح.د
به در شد سیزده ، اما ز جانم
غم یاد تو هرگز رفتنی نیست
اگر چه ساکن دیر مغانم
حدیث غصه هایم، گفتنی نیست.
ح.د
آتش به اختیار گشودی به قلب من
از تیربار ناوک مژگانت ای غزال
صحرای دل در عطش خنده های توست
چشم انتظار بارش بارانت ای غزال
از دودمان صبرم و از ایل سرنوشت
پایان بنه گلم ، تو به هجرانت ای غزال
دنیا گلستان شود آخر از آن سبب
از چشمه چاه زنخدانت ای غزال
همچون کلیمیان که به تیه اندرون شدند
سرگشته کوی و بیابانت ای غزال
پایان بنه به مثنوی غصه های من
ایکاش بودمی ز جمله یارانت ای غزال
همچون صبا به تربت دشتی چو بگذری
لاله دمد ز خاک شهیدانت ای غزال .
ح.د
رسیده سیب نگاهت ، ببوسمت آیا
فتاده عشق به پایت ، ببوسمت آیا
سفر چو قاصدک از شهر گل نمودم و باز
دوباره کوی و سرایت ، ببوسمت آیا
تویی محبوبه دلها ، چرا نباید گفت
بجز از جور و جفایت ، ببوسمت آیا
نهان ساخته ام ، کنج دل ، حدیث غمت
نشسته دل به عزایت ، ببوسمت آیا
مرید پیر مغان ، صبر را نداند چیست
مرا بخوان به دعایت ، ببوسمت آیا ??
ح.د