یا رب به جهنمت مکانم دادی
کشتی دو هزار بار و جانم دادی
دنیا همه پستی است و رنج است و عذاب
یک گوشه ز دوزخت نشانم دادی .....
ح.د
به اشک دیده می شویم تنت را
دو صد بوسه دهم پیراهنت را
خدا آنروز را هرگز نیارد
اجل بگرفته باشد دامنت را .
ح.د
با خرس خاله ها حذر از دوستی حسن
با نو پیاله ها حذر از دوستی حسن
دست مودت به علی ده به شیر حق
اما رجاله ها ، حذر از دوستی حسن
ح.د
مرسی که دلت راه به قلبم دارد
مرسی که مرا مونس و همدم دارد
هر چند که بین من و تو فاصله هاست
مرسی که هنوز هم به یادم دارد .
ح.د
دل ما را ز بس بشکست دلدار
نباشد جز خودش یاری خریدار
نهد مرهم ز اشک دیده بر دل
زند بر سنگ خارا یش دگر بار .
ح.د
حتی اگرم دست دهد این دوران
دیگر نگریزم ز سرای کوران
یعنی که مرا ندید و نشناخت کسی
یعنی که سیاهوشم به چنگ توران .
ح.د
فصلی است که غم به دل سرازیر شده است
بال و پر من ز غصه زنجیر شده است
تا یار من آید به برم ...... می دانم
گویند به او که اندکی دیر شده است .
ح.د
راهی است میان دل من تا دل تو
رسوا دل من شده است و رسوا دل تو
آخر صنما برس به داد دل من
شیدا دل من غرق تمنا دل تو .
ح.د
احسنت به آن ناز و ادایی که تو داری
احسنت به آن زلف رهایی که تو داری
حسرت به دل تازه جوانان بنهادی
ای پیر طریقت به خدایی که تو داری
ما را به جز از غصه ندادند به دنیا
دلخون همه از جور و جفایی که تو داری
در دست من از زلف تو یک تار اگر بود
عالم همه دل خوش ز وفایی که تو داری
رنجی است مداوم چو نباشی به بر ما
از حسن و جمال و ز صفایی که تو داری
با ما سخن از لحظه ی دیدار ، چه گویی ؟
خورشید منور ز ضیایی که تو داری
یا رب برسانش که دلم سخت گرفته است
امید همه ، ورد و دعایی که تو داری
عشقت به ازل در دل دشتی بنهادند
افسوس من از درد جدایی که تو داری
یاس ار چه سپید است و به گلشن بتراود
مهتاب دلم ، خال سیاهی که تو داری ...
ح.د
در حافظه ی ملت ایران ماندی بس نور به شام سیهش تاباندی
کشور ز تو آزادگی آموخت ولی خود گوش به تبعید چرا خواباندی ؟
****
تا شاه چنین ظلم و ستم کردستی دولت بشکسته است بدین تردستی
ره برده به اجنبی و شعبان بی مخ بنشسته به می گساری و هم پستی
****
مردی ز تو آموخته مردانه گیش گیتی ز تو آموخته پاینده گیش
صبری که تو بر این همه محنت کردی مدیون تو شد وطن و سر زنده گیش
****
دل باخته ات مردم پاک وطنم در دست تو گنج است چو خاک وطنم
قربان تو که دست اجانب بستی از نفت و معادن و مغاک وطنم
****
ح.د
28 مرداد
نمایشگه که محمودش ببخشید
به عذت ، تار و هم پودش ببخشید
چو دولت کرد ملغی ، بخشش وی
کنون ملت بیاسودش .... ببخشید !!!
ح.د
رنگین کمانی در افق ، پیدا شدستی کم کمک
عاشق شدم اما چرا ، دل را شکستی کم کمک
یادش به خیر اون کوچه ها ، اون هشتی در خونه ها
در سایه سار نارون ، با ما نشستی کم کمک
آن روزگاران یاد باد ، با مهربانان یاد باد
دلخوش به دیدارت ولی ، آخر تو جستی کم کمک
دل را به دستت داده ام ، در دام غم افتاده ام
ای ساغر و ای باده ام ، ای شور مستی کم کمک
عهدی که با من بسته ای ، آخر چرا بشکسته ای؟
با دیگران دل بسته ای ، از ما گسستی کم کمک
خورشید زیر ابرها ، دنیا بدونت قبرها
از ما به سر شد صبرها ، پایان هستی کم کمک ...
ح.د
زندانی چشمان خمارت گشتم
شیدا به همه ایل و تبارت گشتم
هر چند دلم شیر و پلنگ و ببر است
آهو شدم و مفت شکارت گشتم .
ح.د
اسم تو را به ساحل قلبم نوشته اند
یکبار نه ، دو بار نه ، دمادم نوشته اند
همزاد غصه است دل ساده ام از آنک
نام تو را با غم و ماتم نوشته اند .
ح.د
یادت عجب به دلم چنگ می زند
بر تابلوی سپید دلم رنگ می زند
نقش درخت پر شاخ و برگ محو در افق
مانی دگر باره به ارژنگ می زند .
ح.د
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست به یکباره چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ
فریاد که زود از سر این گله شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بی قدری ما چون نشود فاش به عالم
ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت
تا آتش ِجوع رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمال سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت
چو اشک غیوران ز سراپرده مژگان
دیرآمد و زود از نظرآن جان ِجهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
صائب تبریزی
رها به دست باد ، چو بادبادکی
ربوده سرنوشت ، ز دست کودکی
مرا نوشته اند ، فدایی وطن
به شور بابکی ، به راه مزدکی
ح.د
احترامی نیست دیگر عاشقان را از چه رو ؟
مجلسی آراستند و یار غرق گفتگو
یار را خواهد رقیب از ما جدا سازد ولی
روح واحد در دو تن هستیم ، بیش از این مگو
ح.د
افتخار دل ، همه از یاد توست
انعکاس غصه از فریاد توست
دست دل یک شب ز دستت دور شد
این همه می دانم از بیداد توست
ح.د
موجودی انبار دلم ، یاد تو و بس
شاه است به دربار دلم ، یاد تو و بس
تاج غم تو بر دل من چون بنهادند
گشته ز چه غمبار دلم ؟ یاد تو و بس
ح.د
سنگی زده ای به شیشه جام دلم
افتاده غمت به گوشه دام دلم
وقتی بگریخت آهوی وصل تو باز
افسوس دوباره گفت ناکام دلم
ح.د
یعنی مترادف درخت سیبی
یعنی که مبرا ز خطا و عیبی
وقت است مرا شناسی ای خوبترین
از عشق و هنر ، نفرت و غم ، ترکیبی
ح.د
مردی نبود مرا چنین خوار کنی
در محبس عشق خود گرفتار کنی
حسرت به دلم چو قطره ی فواره
در اوج بری سپس نگونسار کنی
ح.د
دردی است غمت ، دلم به خون آورده است
دشتی است که لاله واژگون آورده است
یک روز نشان خانه اش پرسیدم
صد روز جواب سرنگون آورده است .
ح.د
گفتند وزیر تو فلان باید بود
یا مش رجب و یا رمضان باید بود
گر دکتر و پرفسور صدارت گیرند
سر سبز بهار ما خزان باید بود
گفتند وزیر تو چنان باید بود
در معرکه چون شیر ژیان باید بود
در روز معرفی به مجلس ، اما
کم رو و خموش و بی زبان باید بود
گفتند وزیر تو اصولی باید
هم بچه زرنگ و هم فضولی باید
گر مرد بود همچو برد پیت باشد
گر زن بود او آنجلا جولی باید
گفتند وزیر تو عله باید بود
قربان گو و چاپلوس و دله باید بود
گر گوش سپاری به نصیحت جانا
نام تو حسن خان گله باید بود
ای دوست وزیران تو انسان باید
اهل کرم و بخشش و احسان باید
اوصاف رسولان الهی در او
هر قفل به کلید حلم آسان باید
ای دوست وزیر تو ز مردم باید
میخانه تشنه را چونان خم باید
دانش بتراود ز لبانش هر دم
ز آکسفورد بود یا ز ری و قم باید.
ح.د
گله : مانند گل
کابینه تدبیر وامیدی داری
در دست توانگرت کلیدی داری
ای منتخب مردم آزاده بدان
در محضر حق روی سپیدی داری
ح.دشتی
اینجا همه پیوسته تو را می خوانند
لب تشنه و دلخسته تو را می خوانند
ای ابر بهار ! بر سر باغ ببار
گل های زبان بسته تو را می خوانند
سید حسن حسینی
کوچه های کوفه رنگ غم گرفت
بعد مولا ، غصه را همدم گرفت
کوفه خالی از حضور سبز اوست
ناله ای در چهار سوی عالم گرفت
تیغ جلادان شب بر فرق نور
آسمان ز اندوه وی ماتم گرفت
سرگذشت تلخ تاریخ بشر
بهترین را از بنی آدم گرفت
اشک در چشم یتیمان بی قرار
دیده هاشان چشمه ی زمزم گرفت
خنده از لبهای دنیا محو شد
غصه دلها را چو بیش و کم گرفت
کاسه های شیر را پیش آورید
گفت حکیمی که مرا محرم گرفت
کودکان گرد آمدند بر کوی جان
کودکانه دستشان میثم گرفت
ای یتیمان داغتان تازه شده
گونه هاتان هر سحر شبنم گرفت
زاده شد در کعبه ی امن خدا
غبطه بر او عیسی مریم گرفت
شاه درویشان امیر مومنان
در نمازش سائلی خاتم گرفت
اَبَوَ الاُمه من بعد النبی
سوگ او آتش زد و صبرم گرفت
پیر ما انبان به دوش خویش داشت
در خرابات مغان دستم گرفت
ظلم فرعون زمان گسترده بود
از ستمکاران همه دادم گرفت
پرچم اسلام را در جنگ ها
او ز دست مرسل خاتم گرفت
هم ولی و هم وصی و هم امیر
حکم خود را در غدیر خم گرفت
چون به اذن رب شفاعت میکند
حاجتم را در شب قدرم گرفت
ح.د
به زهر کینه ، تیغ فتنه ، تر کرد
علی را غوطه ور در خون سر کرد
شگفتا ، هیچ کس این راز نگشود
چگونه کافری شق القمر کرد
محمدرضا سهرابی نژاد
تیه ات درد منو درمون وکرده
به صحرای دلوم بارون وکرده
یکایک از دلوم غمها وبرده
تیه ات کار منو آسون وکرده
تیه : چشم ، دیده در گویش لری
ح.د
دلم پر ز تشویش و پر اظطراب
هزاران بیابان فریب و سراب
شکستند دل را به سنگ جفا
به کامم شرنگ است جای شراب
ح.د
نشسته به دل یاد پاکت هنوز
شقایق به خون سینه چاکت هنوز
اگر چه غریق غم و غصه ام
تسلای درد است خاکت هنوز
ح.د
دریای دلم کرانه اش نا پیداست
چون پنجره ای گشوده بر سوی خداست
یک عمر پی خانه ی تو می گشتم
غافل که غمت همیشه همخانه ی ماست
ح.د
حسرت لبهات را لبهای باده خورده بود
ساقی انگور جمالت را بسی افشرده بود
از کدامین میکده بیرون شدی با شور و حال
در طریقت مرد و زن اینجا و آنجا مرده بود
فاش گشته راز عشاقت به فنجانهای فال
صد هزاران دلبر از هجر رخت افسرده بود
ظهر آدینه بشد از کف نیامد شاه مهر
انتظارش صبر و طاقت را ز جانها برده بود
ناز تا کی سرو قامت میکنی با این غریب
در دلش غمهای عالم را همه آورده بود
*
ژاله بنشسته است بر گلبرگ دلهای حزین
غیر تو سنگ صبوری نیست در روی زمین
اسم تو ورد زبان ماست از روز ازل
چون بیامد نام نیکت چرخ گفتا آفرین
دستگیری از من نومید کاری شاق نیست
آیه رحمت بفرموده است رب العالمین
فتنه ها در این زمان رنگی دگر بگرفته اند
گوییا آغاز گردیده است فصل آخرین
رفه از دستم شکنج زلف یارم ای دریغ
گشته دل از حسرتش با غصه و ماتم قرین
**
آسمان دیده از هجر رخت بارانی است
بحر دل از غصه ات روز و شبش طوفانی است
هیچ کس آواره تر از ما نبوده در جهان
ای خدا با من بگو کی نوبت آسانی است ؟
آنکه یارم را نکوهش میکند عیبش مکن
در سرش باد هوی دارد همه نادانی است
نیست چون یار گل اندامم به این گلشن سرا
نرگس شیرازی و شمشاد آبادانی است
یارب از چشم حسودان در پناه خویش دار
یار ما را که جهان بی مقدم او فانی است .
ح.د
حرفی بگو بشکن سکوت مرگبارم
پایان بنه بر فصل سرد و غصه دارم
می خوانمت تا گویمت راز دلم را
می خواهمت از جان و از دل نوبهارم
یاس سپیدی نوعروس باغ و گلشن
دیوانه من کز هجر رویت بی قرارم
در انتظاری سخت ماندم وای بر من
دل را چرا بر بی وفایان می سپارم ؟
نومید هر چند از وفای مه رخانم
بر مهر ایزد اورمزد امیدوارم
ژاله چکید از نرگس چشم خمارش
آشفته شد دریا ز آه گل عذارم
آتش گرفتم از شررهای نگاهش
می سوزم اما خم به ابرو بر ندارم
دل را به دریا زن سکوت خویش بشکن
من آن کویر خسته ی چشم انتظارم
فصل دگر بگشای در تاریخ قلبم
جز برگ ریزان موسم دیگر ندارم
راهی به قلبت خواستم پیدا کنم لیک
بر سنگ خاره از چه رو پا می فشارم ؟
حال مرا جز بی دلان هرگز ندانند
آن پاک بازم کز پی شور قمارم
آبستن غمهای صد ساله است دنیا
گنگم خموشم زخم خورده بی قرارم
نا گفته ها در جام خاموشی اسیرند
فریاد روزی بر سر عالم برآرم
یار ار چه بر قلبم چنین پا می گذارد
گردیده حک بر دیده جا پای نگارم ....
ح.د