افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

یار قدیمی

آهسته بیا در بر من ، یار قدیمی

تا بشنومت بوی وطن ، یار قدیمی

زندانی دهریم و پر و بال شکسته

بر گردن من بسته رسن ، یار قدیمی

ح.د


در خیال آیینه

در خیال آیینه ، زلف من پریشان بود

بندگان درگاهم ، صخره ها و طوفان بود

در نگاه انسانها ، یک غریبه ی مفلوک

سنگ و جام و آیینه ، کشتنم چه آسان بود .

ح.د

ترکیب {در خیال آیینه } از وبلاگ از خویش گفتن ها 

بعاریت گرفته شد

http://rahalost.blogsky.com/#

بمب اتم

یک موشک اسکاد ز مژگانت بس

یک ناو شکن چاه زنخدانت بس

تا این دل وا مانده به یغما ببری

یک بمب اتم ز داغ هجرانت بس

ح.د

حضرت طوفان

بر زندگی سلام نکرده ، برفته ایم

چون شاخه ی خشک درختان شکسته ایم

چون زورق رها گشته به دریای آرزو

در انتظار حضرت طوفان نشسته ایم.

ح.د


آچار فرانسه

آچار فرانسه ای به دستم دادند

وز نشئه ای خود زنیست هستم دادند

دنیا ، خراب مهره ای زنگ زده است

درها همه بسته و شکستم دادند


سیب

سیبم به سر نیوتن افتاده شدم

از مادر گیتی ز چه رو زاده شدم ؟

سنگم که دهم موج به مرداب خرد

عشق آمد و در خم شدم و باده شدم .

ح.دشتی

هشت کتاب

هشت کتاب است همه حرف و کلامت

مرغ دلم گوییا فتاده به دامت

مثنوی به مثنوی تغزل باران

این همه ... تازه فقط جواب سلامت 

ح.دشتی

قصر غصه

برایم قصری از غصه بنا کرد

دل زار و حزینم را چه ها کرد

به جلدش رفته بود اهریمن اما

هلاکم را به اسم ربنا کرد

ح.دشتی

اعشار

یگان ، دهگان و صدگان قبل اعشار

دل زارم به عشقت شد گرفتار

به جبر سرنوشت و چرخش دهر

همی دانم شوم آخر نگونسار

ح.دشتی

طلسم

طلسمم کرده کا حرف و حدیثت 

دلم را تش زده چشمون خیست 

به لو تا خواستم و عشقت بگویم 

بپا برخواست بانگ هیس هیست . 

ح.دشتی 

تش : آتش 

لو : لب 

پرسش

گفتم ز کجایی ؟ بگفتا : دیلم 

زین روی لطیف ،چون برگ گلم 

گفتم دل من هوای گلها کرده است 

گفتا دل تو ... راه دارد به دلم . 

ح.دشتی

دیلم : بندر دیلم (استان بوشهر )

زادگاهم و ...

فایز82

سری بردار و سر بالا کن ای دوست

نگاهی بر دلم حالا کن ای دوست

دل فایز چو طفل کِر گرفته

بخوابانش ،‌کمی لالا کن ای دوست


طفل کِر گرفته : کودکی که گریه میکند و آرام نمیگیرد


بی همگان به سر شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کندعقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار منخواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من توییآب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویآن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیاین همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیباغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ایوز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار منمونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشمسر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بدهم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود
بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کندعقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار منخواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من توییآب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویآن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیاین همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیباغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ایوز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار منمونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشمسر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بدهم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد

حضرت مولانا

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

سوگواره : م. صارمی

مه خیال پر کشیدن داشت

آسمانها را رسیدن داشت

رد پایش مانده بر دلها

رفتن و از ما بریدن داشت

*

یاس خوشبو از چه خشکیدی ؟

بر گو از دوران چه بد دیدی ؟

مرگ را آخر چرا ای جان

بر حیات خویش بگزیدی؟

*

صبر ما بردی عزیز دل

از چه پژمردی عزیز دل

ای دریغ و درد وصد حسرت

غصه ها خوردی عزیز دل

*

رفتنت آتش به جانها زد

صاعقه بر کهکشانها زد

مهر تابان در هجوم درد

سر به کوه و آسمانها زد

*

یورش غمها به قلب ما

ای خدا این سوگ آسان نیست

شمع عمرش گرچه خاموش است

خواهرم را مرگ پایان نیست

*

هم شود جنت سرای او

هم بود رحمت سزای او

آسمان صد خوشه پروین

بایدش ریزد به پای او

*

برده ای با خود طراوت را

زندگی ، جان را ، سعادت را

این دعای هر نمازم هست

از حسین (ع) گیری شفاعت را

*

در سوگ م.صارمی شهاب سروده شد 

که در سوم خردادماه۹۱ بدرود حیات گفت 

شادی روح بلندش صلوات 

ح.دشتی

 

 

 

 

 

 

 

مادر / سامی یوسف

گریه کردم مثل ابرا بی تو مادر

شد دل من جای غصه ها بی تو مادر

رسول خدا گفت بهشت زیر پای توست بخواب مادر

برای همیشه قلبم فقط جای توست بخواب مادر
 
رفتی و من تنها ماندم

با غصه و غم ها ماندم

گر که تو را آزردم من

مادر حلالم کن

بعد از تو من بی پناهم

ای که بودی تکیه گاهم

خیز و بنگر اشک و آهم

مادر حلالم کن


sami yusufweb.blogfa.com

ادامه مطلب ...

جرعه

یک جرعه می خواهم ز دریای لبانت

یک گوشه دنجی زقلب مهربانت

ما را به لب جز نام تو ای نازنین نیست

نام من آیا هست بر ورد زبانت ؟

رخصت بده تا جان به پای تو فشانم

بگذار تا عاشقترین عاشق بمانم

امروز را با یاد تو سر کرده بودم

بحر دلم را پر ز اخگر کرده بودم

صبح از چه رو ژاله به برگ گل نشسته ؟

چشمان خود دریای احمر کرده بودم

مهرت بریده طاقت و برده امانم

ذکری مقدس گشته نامت بر زبانم

یاری بده ای عشق ما را بار دیگر

نگذار چشمانم بماند خیره بر در

راهی نشانم ده به سوی کوی جانان

بر سر بنه ای عشق ما را تاج و افسر

می گویمت بار دگر ای مهربانم

جز نام پاکت نازنین نامی ندانم

ح.دشتی

پیامک

ای درختان پیش رویت سر به زیر 

هفت اقیانوس در چشمت اسیر 

بازگو آن ماه ناپیدا کجاست ؟ 

هان ! مزار حضرت زهرا کجاست ؟

ناشناس

ناشناسم به دیده تو

ناسپاسی به سینه من

ای غریبه بگو نامت چیست ؟

در نگاهم تویی چو اهریمن

آه ! بنگر چه روز افتادم

نام فرخنده اهرمن خواندم

بسکه در خلوت خودم تنها

چشم بر راه رفتنش ماندم

راه بی بازگشت رفتن تو

دست بر دامنت رسانده رقیب

باز هم قصه دروغ و فریب

باز ممنوعه درخت و میوه سیب

یادگاری ز تو مانده به جای

نام تو حک شده به عمق وجود

سالها رفته است و یاد تو هست

مسئله این است ، بود و نبود

پر زدن در فضای مبهم عشق

کار هر بی سرو پایی نیست

تا به کی انتظار آمدنت ؟

عاشقان را مگر خدایی نیست ؟

آسمان دو دیده بارانی

زلف امواج دل پریشانی

راز ناگفته ای به دل دارم

دوستت دارم و نمیدانی

در بیابان به شوق روی توام

گر قدم میزنم ز طعنه چه باک

دلخور از طعنه ها نگردم از آنک

جام می هست و هم سایه تاک

هیس ! ای خاطرات مبهم و دور

مشکنید این سکوت و تنهاییم

گر چه یک وعده اش وفا نکند

باز چشم انتظار فرداییم.......

ح.دشتی

مولانا۶۰

من بنده آن کسم که بی ماش خوشست 

جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست 

گویند وفای او چه لذت دارد 

زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست 

لطف حق

دلت را خانه ی ما کن مصفا کردنش بـا من

بما درد دل افشا کن مداوا کردنش بـــا من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابـــت را


بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش بـا من


بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش


بیاور قطره ای ا خلاص د ریا کـردنش بـــــا من


اگر درها برویت بسـته شـد دل برمـــکن باز آ


درِاین خانه دق الباب کن واکردنش بـا من


به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی


طلب کن آنچه میخواهی مهیاکردنش بـامن

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را


بیاور نیک وبد را جمع و منها کردنش بـا من


چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن


غم فردا مخور تامین فردا کردنش بــــا من


بقرآن آیه رحمت فراوان است ا ی انسان


بخوان این آیه را تفسیر ومعنا کردنش با من


اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت


تو نام توبه را بنویس امضا کردنش بـــا من

شاعر: ژولیده نیشابوری

مطروحه حضرت آقا

« رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانه ی  دل

رنگین چو برگ شقایق خونین چو افسانه دل »

جامی ز دلها ربودی آنسان که یادت همه عمر

در خاطر مردمانت ماند و جانانه دل

آنسان ربودی ز دل جام با عشق گشتی چو همنام

شب از غم تو سیه فام غم گشته کاشانه دل

نوشیده ای جام غم را دردی کشان و الم را

عاجز به وصفت قلم را سوخته پروانه دل

بوسیده غم دست پاکت غصه دل چاک چاکت

هم ناله دردناکت گردیده دردانه دل

از آسمان هر شب آید بوی خوش لحظه وصل

شاید که دربی گشاید بر فرقت خانه دل

زیباترین شعر نابی هر پرسشی را جوابی

آیین دل را کتابی غم گشته دیوانه دل

ح.دشتی 

افسانه

می خواهم آغوش تورا ، ناز تورا نوش تورا

ای قمری نغمه سرا ، کردی فراموشم چرا ؟

افتاده ای چون ژاله ای از دیدگان آسمان

ای نازنین محض خدا یک امشبی با من بمان

رسوای عالم شد دلم ، لبریز ماتم شد دلم

عشق دمادم شد دلم ، بر کوی ما یکدم درآ

تا خویش را بسپرده ام بر موجهای سرنوشت

گه سوی دوزخ میبرم ، گاهی نواحی بهشت

حال مرا جز بیدلان یاری نداند بی گمان

عشقت کشانده این زمان ، روح مرا تا قهقرا

افسانه افسونگری ، زیبایی و مه پیکری

تلخ است کام دل ولی شیرینی و هم شکری

ح.دشتی

فایز۸۱

اگر از روی تو مهجورم ای دوست 

ز درد دوریت رنجورم ای دوست 

جدا فایز ز تو نز بی وفایی است 

خدا داند که من مجبورم ای دوست 

در مدح آقا علیعباس ابن امام کاظم(ع)

آرامش کویر دلم را شکسته است

یادت ، که در کنج دل من نشسته است

قصری بساخته ای از عشق در دلم

قصری که پاسبان درش صد فرشته است

احساس می کنم حرمت خانهء دل است

این بارگاهی است که به معراج واصل است

عمرم دگر به بی خبری نگذرد ، چرا ؟

- در آسمان جان من عشق تو کامل است

لاله اگر دمد ز تربت پاکش ، عجب مدار

این سرزمین به نام شریفی منور است

یاس از چه رو به صورت خود میزند؟از آنک

این قتلگاه و مدفن اولاد حیدر (ع) است

عیسی صفت جان به تن مردگان دهی

این دلشکسته به دیدارت آمده است

باشد که دست گیریش ای پور مصطفی

دلهای خسته به امید تو زنده است

از بادرود چون گذری ای صبا بگو

از جانبم به پادشهانش ارادتی

آقا علیعباس (ع) و شهزاده محمدش (ع)

یا ایها الرسول بلغ رسالتی .....

ح.دشتی

آه من العشق و حالاته

سعی دلم رو به سرانجام شد

بار دگر روز مرا شام شد

کون و مکان راحت و آرام شد

توسن دل با نظری رام شد

ننگ دگرباره مرا نام شد

آیینه دهر سیه فام شد

امر به مستوری آلام شد

آه من العشق و حالاتِه

احرق قلبی به حراراتِهِ

راحت و آرام زعشقت مباد

لطف وجود ازلی شد زیاد

نام ز دیده سپرم دست باد

رونق دیدار مبادا کساد

هست غلام طلبم خانه زاد

رایت بیداد بدستت که داد ؟

کشته سرمست منم مست و شاد

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

مست و خمار بت ترسا منم

مست ترین درد اهورا منم

تا تو نگویی که من و ما منم

عاشق و آوارهء هر جا منم

مست منم ، واله و شیدا منم

خفته به خون مست به لالا منم

کشته تثلیث چلیپا منم

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

خود تو بگو آنچه تو کردی که کرد

از چه شدی هم نفس عشق ، درد

این چه تمنا است به گاه نبرد

کشت دلت هر چه که نامرد و مرد

سوی نگاهم به رهت گشت سرد

هجر تو کردی رخ خورشید زرد

هیچ کسی کار مسیحا نکرد

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

عاش خیالی به خیالاتِهِ

نام عیونی به حکایاتِهِ

افتتح الحب به رایاتِهِ

ثار ثریا به سماواتِهِ

اشتعل الکون به غایاتِهِ

مات غروری به اشاراتِهِ

عاشقت العشق به آیاتِهِ

آه من العشق و حالاتِهِ

احرق قلبی به حراراتِهِ

عمر به هجران و به سودا گذشت

زخم دل از حد سویدا گذشت

قصه امروزه و فردا گذشت

آیهء بادا و مبادا گذشت

چون که نسیم از ره بودا گذشت

مست جنون بود که شیدا گذشت

عمر به این حرف خدایا گذشت

آه من العشـــــــــق و حالاتـــــــــِهِ

احــــــــرق قلـــــــبی به حراراتـــِهِ

حسن دشتی ( مجنون الشعرا )

آبان90 بندر دیلم

شاه جهان

ای شاه جهان اگر چه از عشق

در روز ازل مرا سرشتند

بر طالع من چرا همان دم

نقش غم و غصه را نوشتند

*

ویرانه دل به دستت آباد

کی میشود ای عزیز دوران

تاراج برفت قلبم ای دوست

از حمله ی بی امان هجران

**

رسم است جفا و بی وفایی

از جانب دلبران زیبا

ای شاه جهان زیان چه دارد

گر جانب بی دلان بیایی   

***

بگذار که چشم بی قرارم

روشن شود از جمال رویت

عمری است به انتظار آنم

ای جان برسم به گفتگویت

**** 

لبهام و تراب مقدم تو

سر در ره تو دهم چه باک است

دستم تو بگیر شاه مردان

دل زهجر رخ تو چاک چاک است

ح.دشتی

در منقبت حضرت علی اکبر (ع)

عزم دیدار تو چندی در دلم افتاده است 

از بعیدم گویمت هر صبحگاهان السلام 

لیس عندی جز غم دیدارت ای شبه رسول 

کی به پایان میرسد این درد و هجران السلام 

یاس در شبهای جمعه سوگواری می کند 

بر تو و بر مادرت ای جان جانان السلام 

اکبر مولا حسینی بر پیمبر نور عینی 

بر قلوب شیعیان همچون بهاران السلام 

کاش یکبار دگر بوسه زنم بر خاک پات 

تا ببارد دیده ام ای لطف باران السلام 

بر مشامم میرسد هر لحظه بوی تربتت 

جمله عالم در غم تو سوگواران السلام 

رفتن تو سوی میدان داغ بر دلها نهاد 

در غم تو دیده ها شد اشکباران السلام 

ح.دشتی

در ره عشق

ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم

گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم

دنیا اگر از یزید لبریز شود

ما پشت به سالار شهیدان نکنیم

(مرحوم سید حسن حسینی)

پیامک

نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر .

صحرای بلا به وسعت همه ی تاریخ است .

سید مرتضی آوینی

غدیر

غم را بگو که برون شو ز سینه ام 

الیوم اکملت لکم دین شنیده ام 

دریای عشق به تلاطم در آمده است 

جز دوستی آل محمد (ص) ندیده ام 

یا ایها الرسول بلغ رسالتک 

این آیه را به قیمت جانم خریده ام 

راهم جدا مباد ز محمد و عترتش 

آن قطره ام که به دریا رسیده ام 

خم خانه ای که ساقی ان مرتضی بود 

بر درگهش همه عمر آرمیده ام 

مستان غدیر شد بیارید جام را 

زین باده خوشگوار به عمرم ندیده ام 

ح.دشتی

دور از خیال همه

دور از خیال همه ، در خیالمی

با من بگو که همان سیب کالمی

تو روزنی غزل نور بر دلی

داری جواب ؟ راه گشای سوُالمی

ای عشق ، گرچه مرا زنده میکنی

خود حق بده که اکثر شبها وبالمی

آهی و ماهتاب به ظلمت سرای من

ماهی ولی نزاری و هر شب هلالمی

مدلول بی جهت ، تو برای دلیلمی

دل برده ای و غایت ناز و دلالمی

شاید که این من ظلمت سرشت را

ضالی ز ضالینی و دام ظلالمی

هر چند من هنوز ندانم که کیستی

اما بدان که باعث شعری و حالمی

کی میشود که داد برآرم بر آفتاب

که ای مهربانترین تو خیال محالمی

آخر تو کیستی ؟ به جنونم کشانده ای

بهر سرودن غزل تر ، مجالمی

صد سیب سرخ رسیده برای تو

تنها بگو که برای همیشه که مالمی

حسن دشتی ( مجنون الشعراء )

 

 

فایز ۸۰

رخت تا در نظر می آرم ای دوست 

خودم را زنده می پندارم ای دوست 

ولی چون تو برفتی یار فایز  

بگو این دل به کی بسپارم ؟ ای دوست

مولانا ۵۹

نی با تو و می نشستنم سامان است 

نی بی تو و می زیستنم امکان است 

اندیشه در این واقعه سرگردان است 

این واقعه نیست درد بی درمان است 

نخستین باده

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟

ردپا

نم نمک عشقت به قلبم پا گذاشت 

رد پایی بر دل شیدا گذاشت 

فصل بارانی چشمانت ، مرا 

با خیالت روز و شب تنها گذاشت 

یادگار چشم لیلی با تو بود 

شور مجنون را به قلبم جا گذاشت 

سهم ما از عشق تو ، جز درد نیست 

دیده ام را ابر باران زا گذاشت 

هیچ گه دل خالی از یادت نشد 

عشق ، رنج و غصه را با ما گذاشت 

ح.دشتی