افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

ماه

مه لاف زد پس از تو با کهکشانیان 

تنها منم شبیه به عباس پهلوان 

تا که مرا قیاس به جمالش نموده اند 

طاووس وش میخرامم در دشت آسمان 

شبنم که بامداد بنشیند به برگ گل  

دانی ز چیست ؟ قطره ای از اشک آن جوان  

هاله به دور ماه از آن آمده پدید  

آتش گرفته از عطش و آه تشنگان 

مه گاه زیر ابر نهان میشود از آنک 

خواهد نبیند کسی اشکش شده روان 

افلاکیان وفای تو را یاد می کنند 

مشک تو آویخته هر شب ز کهکشان ... 

ح.د 

بالهایم

بالهایم ؟ بالهایم ؟ بالهایم ؟

رهایی رهایی رهایی

بالهایم ؟ بالهایم؟

مرا صدا میزنند

بالهایم؟

محرم نزدیک است....


غدیر یات

خمخانه تو عجب به جوش است غدیر

تا صبح ابد غرق خروش است غدیر

مستان به طواف میکده می آیند

ورد لبشان بانگ سروش است غدیر


غدیر یات

میخانه تو غدیری است میدانم

خاک ره تو امیری است میدانم

هر کس که ندارد به دلش عشق علی

عمرش همه در اسیری است میدانم


باده نسیان

داشتیم ... از تو سراغی هیچ نیست

بر سرای ما ، چراغی هیچ نیست

جام ما از باده ی نسیان پر است

بر دل ما غیر داغی ، هیچ نیست ...

ح.د

ادامه مطلب ...

لب خاموش

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاهدار اگر نوش می کنی

«سایه » چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

هوشنگ ابتهاج ( ه . ا . سایه )

1338


شکوه ی تلخ

سینه را از رنج و غم انباشتند 

بذر تنهایی به جانم کاشتند 

نازنینان پرچم جور و جفا 

در بلندای دلم افراشتند 

شکوه ی تلخ مرا از روزگار 

چون حدیثی پوچ می پنداشتند 

یاد کن ما را که فرصت اندک است 

کی غم نامهربانی داشتند 

تار و پودم بافتند از غصه ها 

داغ سنگینی به دل بگذاشتند 

«دوستان بهتر از برگ درخت » 

دوستی را از زمین برداشتند 

یک نفس بین من و تو بیش نیست 

فرصتی نامردمان نگذاشتند 

حادثه بگذشت با خیر و خوشی  

عشق را بازیچه ای پنداشتند ... 

ح.د 

این چه شور است ...

این چه شور است که در دور قمر می بینم 

همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم 

هر کسی روز بهی می طلبد از ایام 

علت آنست که هر روز بتر می بینم 

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است 

قوت دانا همه از خون جگر می بینم 

اسب تازی شده مجروح بزیر پالان 

طوق زرین همه در گردن خر می بینم 

دختران را همه جنگست و جدل با مادر 

پسران را همه بدخواه پدر می بینم 

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد 

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم 

پند حافظ بشنو خواجه ، برو نیکی کن 

که من این پند به از در و گهر می بینم 

 

خواجه حافظ شیرازی 

دو چشمان تو

فتنه ایی آغاز کرد باز دو چشمان تو 

اشک به یغما ببرد راز دو چشمان تو 

خسته دلان را ببرد چشمه شیرین وصل 

تشنه لب آورد لیک باز دو چشمان تو 

رسم جفاکاریت باب شده در جهان 

تا که دل اسپرده ایم ساز دو چشمان تو 

آه ز مژگان تو و آن لب خندان تو 

اشک چو باران تو ناز دو چشمان تو 

تاج وفا روزگار گر بنهد بر سرت 

دست تولا زنم باز دو چشمان تو 

ح.د 

دعا

خدا کند ز دلت دردها زدوده شود 

لبت ز خنده پر و خاطرت آسوده شود 

خدا کند ننشیند دگر به چهره ی تو 

غبار غصه و آنی به غم آلوده شود . 

قطب شمال

سرم دیگر ز فکر عشق خالی است 

دلم همسایه ی قطب شمالی است 

برون کردم ز سینه خاطرش را  

گمانم نوبت آسوده حالی است .... 

ح.د

همزاد

سبزینه ؟ چگونه ؟ دوده و آهن !!! 

صد فصل بهار و ... غصه ها با من 

همزاد من است رنج و درد و غم 

ما را بسرشته اند در یک تن .... 

ح.د

جام غم

سراسر دلم را دگر غم گرفت     زمین گوئیا رنگ ماتم گرفت

یدالله غالب علی (ع) شیر حق     اجل بهترین را ز عالم گرفت

درآمد ملک جام وصلش بدست    ز خوبان دنیا دمادم گرفت

غفوری که در پاکیش ریب نیست  ز می خانه شرب مداوم گرفت

فلک در جفاکاریش بی گمان         گلی را ز اولاد آدم گرفت

وصالت مبارک بود نیک مرد       فراقت ولی قیل و قالم گرفت

رسیدی به معبود و مانده ایم         کسوفی سراسر جهانم گرفت

مرا جام غم داد ساقی دهر            ز دیده چو اشک زلالم گرفت

وصی رسول حیدر مرتضی         شفاعت به اذن خدایم گرفت

سفر کرده ای ناگهان از برم          سفر ای خدا یاورانم گرفت

وزیدن چو باد خزانی گرفت         ز گلشن همه برگ و بارم گرفت

یقین کوی تشنه لبان جای توست     شهیدی که سوگت امانم گرفت

ح.د

در سوگ سید غفور موسوی  که در غروب 20 رمضان امسال

در شب شهادت مولا با زبان روزه  در تصادف رانندگی در آبادان

مصدوم و روز بعد در بیمارستان اهواز بعلت ضربه مغزی درگذشت

پیکر پاکش در قبرستان بقیع قم آرام گرفت .

 


تا صورت پیوند جهان بود، علی بود

   تا صورت پیوند جهان بود، علی بود         تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود

  شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود     سلطان  سخا و کرم و  جود،  علی بود

 هم آدم و هم شیث هم ایوب و هم ادریس     هم یوسف و هم یونس وهم هود، علی بود

هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس        هم صالح پیغمبر  و  داوود،  علی بود

در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان           هم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود

داود که میساخت زره با سر انگشت        استاد  زره ساز  به داود،  علی بود

مسجود ملایک که شد آدم  ز علی شد        در قبله محمد بد و مقصود،  علی بود

آن عارف سجاد که خاک درش از قدر       بر کنگره  عرش  بیفزود، علی بود

هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطن         هم عابد و هم معبد و معبود،  علی بود

وجهی که بیان کرد خداوند در الحمد        آن وجه بیان کرد و بفرمود،  علی بود

عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت      آن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود

آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی         آن یار که او نفس نبی بود، علی بود

موسی و عصا و ید  بیضا و  نبوت        در مصر به فرعون که بنمود، علی بود

چندانکه در آفاق نظر کردم و  دیدم           از روی یقین در همه موجود، علی بود

خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود         آن نور خدایی که بر او بود، علی بود

آن شاه سرافراز که اندر شب معراج        با احمد مختار یکی بود،  علی بود

سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهی          از عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود

آنجا که جوی شرک نماید به حقیقت        آن عارف و آن عابد و معبود، علی بود

جبریل که آمد زبر خالق بی چون          در پیش محمد شد و مقصود، علی بود

آنجا که دویی شرک بود در ره توحید         میدان که یکی بود که مسجود، علی بود

محمود نبودند مر آنها که ندیند        کاندر ره دین احمد و محمود، علی بود

آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن          کردش صفت عصمت و بستود، علی بود

این کفر نباشد، سخن کفر نه اینست         تا هست علی باشد و تا بود، علی بود

آن قلعه گشایی که در قلعهء خیبر        برکند به یک حمله و بگشود، علی بود

آن شاه سرافراز که اندر ره اسلام           تا کار نشد راست نیاسود، علی بود

آن شیر دلاور که برای طمع نفس          بر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود

هارون ولایت ز پس موسی عمران          بالله که علی بود علی بود، علی بود

این یک دو سه بیتی که بگفتم به معما      حقا که مراد من و مقصود، علی بود

سرو دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان        شمس الحق تبریر که بنمود، علی بود

               شعر از مولانا

                                                                     


سکه غم

آنچه از سکه نیفتاده غم است

آه... سوداگر خنده چه کم است

لا گفته دل ما بر شادی

حسرت و ماتم و غصه ، نعم است

ح.د

ما را هم ببر

مقصدت گر کوی جانان است ، ما را هم ببر

سرزمین باده نوشان است ، ما را هم ببر

دور از جمع عزیزان در غریبستان غم

محفل انس است و یاران است ، ما را هم ببر

العطش دارد دلم ، ساقی زیبا رو کجاست ؟

گر بساط می گساران است ، ما را هم ببر

جز به روی نی نتابد آفتاب معرفت

مقصدت کوی شهیدان است ،‌ ما را هم ببر

در چنین ایام فرق ماه را بشکفته اند

گر عیادت شاه مردان است ، ما را هم ببر

در میان کوچه های نیمه شب انبان به دوش

دستگیری یتیمان است ، ما را هم ببر

در کلام دوست چون نور هدایت دیده ام

آیه های پاک قرآن است ، ما را هم ببر

چون غرض همراهی پیر خرابات است و بس

مقصدت هر جای ایران است ،‌ما را هم ببر

هفت شهر عشق بی تو خالی از سرزندگیست

با تو بودن گنج شایان است ، ما را هم ببر

ح.د




آغوش

آغوش من از یاد تو ، پُر گشت شبی


اشکم ز غم تو همچو دُر گشت شبی


شیرین دهنان از چه جفاکار شدند ؟


کام دلم از زهر تو  ، مُر گشت شبی


ح.د

یارب

یارب دم تو گرم که حالم دادی

از گنج قناعتت منالم دادی

در ماه مبارکت خدایا ایول

از عشق علی (ع) تازه مدالم دادی

ح.د

یارب مددی

یا رب مددی که قدر را دریابم

در جدول عشق ، صدر را دریابم

تقدیر شود زیارت آل رسول

هم فاتح یوم بدر را دریابم

ح.د

دو صیاد

دو صیادیم ما ، هر کس دگر را

به دام آرد و خون سازد جگر را

دو صیادیم ما ؟ هرگز ! دو صیدیم

بدانیم دوست ... قدر یکدگر را

ح.د

دعای رمضان

دعای مردم ما ای خدا باید چنین باشد؟

که مرغ و ماکیان ، فت و فراوان بر زمین باشد؟

بجای درگه فضل الهی در چنین ماهی

نگاهش بر بلاد کفر روسیه و چین باشد ؟

ح.د



صیاد

الفتی با دل من ، یاد تو داشت 

غصه ی پنجه ی صیاد تو داشت 

دم به دم یاد تو چون می افتاد 

گله مند از غم بیداد تو داشت 

ح.د

رومی و زنگی

لبریز شده سینه ز دل تنگی ها

در حسرت تو ، حسرت بی رنگی ها

ای جان ز چه رو چنین تو بازی گوشی

یا رومی روم باش یا زنگی ها .....

ح.د

قطعه ای از روح

قطعه ای از روح خود را بر قلم می آورم

خون بر این کاغذ ز ژرفای دلم می آورم

انعکاس چیست در سلولهای شعر من ؟

- قطره ای نا چیز از بحر الم می آورم ....

ح.د


نگاه

نگاهت آتش افروز است جانا

دلم را خانمان سوز است جانا

هزاران وعده ی فردا دگر بس

دلم در بند امروز است جانا ...

ح.د


چشم قهوه ای

از قهوه ی چشم تو شبی نوش کنیم

غمهای نهفته را فراموش کنیم

بر مردمک دیده ی تو سجده بریم

باید که نماز زین دگر سوش کنیم .

ح.د

ترانه‌ی آب دریا

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

ــ تو چه می‌فروشی
  دختر غمگین سینه عریان؟

ــ من آب دریاها را
  می‌فروشم، آقا.

ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
  چی داری؟

ــ آب دریاها را
  دارم، آقا.
ــ این اشک‌های شور
  از کجا می‌آید، مادر؟

ــ آب دریاها را من
  گریه می‌کنم، آقا.

ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
  سرچشمه‌اش کجاست؟

ــ آب دریاها
  سخت تلخ است، آقا.

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

***

فدریکو گارسیا لورکا

قربان

قربان !!!

رمیده دلی را

گرفته ایم

دستش بسته

و

پایش شکسته ایم

قربان !!!

پیشه ؟؟؟

- می گویند :

شاعر است

از ایل سرو

ز تبار صنوبر است

هر چند دلی زلال

چو دریای پارس داشت

قربان ! ولی !

چشمانش

چو دریای احمر است

قربان ! اطاعت امر

آسمانها تو راست

دو متر خاک زمین

بهر او سزاست ....

ح.د


۱۰۰قرن

صد قرن سکوت پیش رو دارم من 

با غربت خویش گفتگو دارم من 

از دامن تو شبی جدا شد دستم 

صد قرن پی تو جستجو دارم من. 

ح.د

مولانا ۶۱

من کوهم و قال من صدای یار است 

من نقشم و نقشبندم آن دلدار است 

چون قفل که در بانک درآمد ز کلید 

می پنداری که گفت من گفتار است

مهر و کین

نه از مهر و نه از کین می نویسم 

نه از کفر و نه از دین می نویسم 

دلم خون است ، می دانی برادر ؟ 

دلم خون است ، از این می نویسم. 

دکترقیصر امین پور 

مرا بس ...

می ناب کلام تو مرا بس 

زمیخانه سلام تو مرا بس 

همه جام سلامت سرکشیدند 

شراب لعل فام تو مرا بس ... 

ح.د

یارانه

یارانه ، همه خرج می ناب کنید 

انگور به خمره تان ز خنداب کنید 

یارانه دهد ساقی ما جای شراب 

لاکن به سر باده کمی آب کنید . 

ح.د 

خنداب : شهری در استان مرکزی که انگورهای 

نابی دارد

BBC

BBC کامم همه جا مدح تو داده است

مرغ دل من باز به دام تو فتاده است

تا پلک نهم بر هم و CNN  رویا

تصویر رخ دوست به دیده ام بنهاده است .

ح.د

اقتصاد

تولید اشک ز کارخانه دیده فزون شده 

شاخص خنده به بورس لبم سرنگون شده 

از اقتصاد خراباتیان این عجب مدار 

عقل و خرد رفته و وقت جنون شده  

ح.د