اگر دوران دهد بر بادم ای دوست
وگر هجران کند بنیادم ای دوست
مکن باور که فایز ، چشم و زلفش
رود از خاطر و از یادم ای دوست
ستاره ی عمرت بلند باد ، رفیق
همیشه جاری لبخند و دل شاد ، رفیق
یگانه ایزد هستی نگهدار تو باد
به زیر سایه ی قرآن و ان یکاد ، رفیق
نسیم بوی تو آورد سوی من امروز
فروریخت همه خانه ی بیداد ، رفیق
امیر بر دل ما نیست غیر حضرت دوست
به لوح سینه شده نام تو ایجاد ، رفیق
اسیر زلف پریشان و خط و خال نیم
ز بیوفایی نامردمان همه فریاد ، رفیق ...
ح.دشتی
دلتنگی های آدمی
را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از ناگفته هاست
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده
و در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو ومن...............................
برای تو وخویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغهاو نشانه ها را در
ظلمتمان ببیند
وگوشی
که صداها وشناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو خویش
روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
وزبانی
که در صداقت خود
مارا از خاموشی خویش بیرون کشد
وبگذارد از آن چیزی که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم...........
مارگوت بیگل ( ترجمه: احمدشاملو )
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجویید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم به شما
گویم که کسی هست که سلطان من است
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
رهی معیری
بسم الله الرحمن الرحیم
ناد علیا مظهر العجائب
..اسیرم کرده چشم مستت ای دوست
قتیلم کرده تیر شستت ای دوست
خوشا فایز رود اندر گدایی
ولی دستش بود در دستت ای دوست
هنوز گرمی دستهات خوب یادم هست
هنوز ساحل و موج و غروب یادم هست
قسم به آه غریبانه دلی تنها
هنوز خاطره های جنوب یادم هست
نرفته ز یادم که بیدلی بودی
به گلشن قلبم چو بلبلی بودی
یگانه دوران به شور و به مستی
شرر زده عشقت سراسر هستی
بگو آخر ز چه رو
دل زارم تو شکستی
خزان شده گلشن
قناری پرید
دگر رنگ شادی ،دل من ندید
دوباره خیالت ، فتاده سرم
تو بیوفا را
ز یادم نبرم
اگر چه همیشه
من و کوه و تیشه
غم دوری تو ، بود همسفرم
صیدم که در چنگ صیاد اسیرم
بر غصه و غم ، شاه و امیرم
حتی به غربت گر بمیرم
دل ز مهر تو نگیرم
دل ز مهر تو نگیرم
ح.دشتی
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مىخورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
میپرند این سو و آن سو.
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر،
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل: گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، این جا و آن جا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکهها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان،
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه،
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان.
چشمهها چون شیشههای آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آن ها سنگریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه،
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از سر جو،
دور میگشتم ز خانه.
میپراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
میشکستم « کرده خاله » *
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه میدیدم در آن جا
بود دلکش، بود زیبا،
شاد بودم.
میسرودم:
« - روز ! ای روز دل آرا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ور نه بودی زشت و بی جان.
ای درختان!
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟
روز ای روز دل آرا !
گر دل آرایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد.
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره.
بسته شد رخسارهی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانههای گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی
چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
مینمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دل آرا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:
« - بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »
گلچین معانی (مجدالدین میرفخرایی)
می بوسمت در خواب و در رویا ، عزیز دل
در چشم من تنها تویی پیدا ، عزیز دل
اشک نهان گنج خداداد من است اما
جاری چشمان تو و حاشا ؟ عزیز دل
رسم مروت نیست با من این جفاکاری
با من به سردی ، دیگران شیدا ! عزیز دل
ترس نبودن با تو آشوبی به دل کرده
در سینه ام آتش شده برپا ، عزیز دل
حس قشنگی بود وقتی خنده میجوشید
از چشمه ی لبهات و من تنها ، عزیز دل
از گرمی دستان پر مهرت نصیبی نیست
سهم من از دنیا فقط سرما ، عزیز دل
ح.دشتی
در بتکده تا خیال معشوقه ماست
رفتن به طواف کعبه در عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ی ماست
مستان دوباره ساقی میخانه آمد
مستان دوباره باده و پیمانه آمد
هیهات اگر ساقی ز یاد خود برانیم
دست تولا غیردست او فشانیم
دنیا اگر اکنون به ما دردی رسانده
ساقی به پشت پرده ی غیبت نشانده
یونس صفت در اشکم این دهر پنهان
دوری دگر باره ، دوباره جام هجران
مینوش از این باده که غمهایم فزون شد
دست خودم نی ، حالیا وقت جنون شد
وقتی نمانده عمر ما پایان پذیرد
افسوس اگر ساقی ز ما کامی نگیرد
عمرم به سر شد ز انتظار روی ساقی
رفتم ، خیالی نی ، ولی میخانه باقی
وصلت همه با هجر معنا یافت ساقی
نم نم قطره اشک دریا ساخت ساقی
دریای قلبم پر ز موجی سهمگین شد
ساقی ما بر تارک دنیا نگین شد
مینوش از این باده دو صد جام پیاپی
در بزم ما چون شمع باید ، ناله ی نی
یاران کنون میلاد ساقی گشته برپا
راز وجود ما به ساقی گشته معنا
احساس را نتوان بیان ، معذور دارید
چشمی پر از آب و دلی پر شور دارید
یزدان پناهت باد ساقی گام بردار
در محفل عشاق بیدل جام بردار
دنیا همام میخانه و ساقی نهان شد
بی روی ساقی آسمانها هم خزان شد .....
ح. دشتی
به مناسبت ۱۵ شعبان میلاد آقا ولیعصر(عج)
سروده شد
به گل ، سنبل فروهشته که گیسوست
کشیده تیغ چشمانش که ابروست
مترجم کرده ابرو یار فایز
که بسم الله اینک مصحف روست
سرت بادا همیشه گرم از می **** به بزمت تار و چنگ و ناله ی نی
یگانه ایزد هستی پناهت **** بریزد خنده در جام نگاهت
اشارت کرد ساقی جام بردار **** ز بزم می گساران کام بردار
مبارک باد این فرخنده ایام **** لبانت پر ز خنده صبح تا شام
کرانه تا کرانه آبی آب **** نوازش می کند دستان مهتاب
نسیم روح بخش صبحگاهی **** سپیده سر زد و رفته سیاهی
اجازت داد چون پیر خرابات **** من و هجران می ، هیهات هیهات
خدا همسایه ما گشت آنروز **** که دیده شد پر از اشک و پر از سوز
دمی که روح در جانم دمیدند **** به دل نقش رفیقان را کشیدند
از آنجایی که ما باده پرستیم **** به دل جز دوست بتها را شکستیم
یگانه گنج هستی نیست جز یار**** ز دنیاتان مرا بس مهر دلدار
یکی از دوستان میگفت روزی **** به عشق گلرخان باید بسوزی
ح. دشتی
برای تولد یکی از دوستان دوران مدرسه سروده شد
حروف اول ابیات نام آن بزرگوار رو تشکیل میده ( سیامک ناخدایی )
۱۸تیرماه
یارب این چه احساس است ؟ بیقرار و دل مرده ام
گوئیا به دام عشق ، بار دیگر افتاده ام
فکر من همه این است ، رفتن و نه استادن
ای خدا چرا از نو دل به دلبری داده ام ؟
ره به قلب من آسان برده ای ، نمیدانم -
- ره به قلب تو اما ، ای خدا چرا ساده ام
شمع سوزد استاده ، قطره قطره غم خوردن
در مصاف چشمانش ، هستیم همه داده ام
رشته محبت وی آنچنان مرا در بند
کرده حصر کز یادم رفته مستی و باده ام
عاشقان تو یا رب جمله باده نوشانند
چون وضو به می کردم ، خاک عشق سجاده ام
نذر دست پر کرمت ، ساقی بهار آیین
از سفر چرا ای دوست با حبیب جا مانده ام ....
ح.دشتی
در مذهب ما کلام حق ناد علی است
طاعت که قبول حق بود یاد علی است
از جمله آفرینش کون و مکان
مقصود خدا ، علی و اولاد علی است
خواجه حافظ
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که در آئیم ز پای
تا کی بود این گرگ ربائی بنمای
سرپنجه ی دشمن افکن ای شیر خدای
خواجه حافظ
ادامه مطلب ...مردی ز کننده ی در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه ی قنبر پرس
گر طالب فیض حق بصدقی حافظ
سرچشمه ی آن ز ساقی کوثر پرس
حافظ شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
واتبعوا ما تتلواالشیاطین علی ملک سلیمان و ما کفر سلیمان و لکن الشیاطین کفروا یعلمون الناس السحر و ما انزل علی الملکین ببابل هاروت و ماروت.....
قرآن مجید . آیه 102 سوره بقره
***
لطف باشد گر نپوشی از گداها ، روت را
تا به کام دل ببیند دیده ی ما ، روت را
همچو هاروتیم دایم ، در بلای عشق زار
کاشکی هرگز ندیدی دیده ی ما ، روت را
کی شدی هاروت در چاه زنخدانش اسیر
گر نگفتی شمه ئی از حسن او ماروت را
بوی گل برخاست گویی در چمنها ، روت بود
بلبلان مستند گویی دیده چون ما ، روت را
تا به کی با تلخی هجر تو سازم ای صنم ؟
روی بنما تا ببیند حافظ ما ، روت را
خواجه حافظ شیرازی
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟
جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
کسایی مروزی
ستاره یی بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بصدر مصطبه ام ، می نشاند اکنون یار
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
لب از ترشح می پاک کن ز بهر خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
چو زر خرید وجود است شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
خواجه حافظ شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
..... و من یتق الله یجعل له مخرجا @ و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا @
قرآن مجید آیات 2و3 سوره طلاق
****
چو دونان در این خاکدان دنی
ز بهر دو نان از چه ای مضطرب
چو دانی که روزی دهنده خداست
مدار از طمع قلب را منقلب
تو نیک و بد خود هم از خود بدان
چرا دیگری بایدت محتسب
ز بد دور باش و به نیکی بکوش
مکن عمر ضایع به لهو و لعب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
خواجه حافظ شیرازی
وقتی نمانده دیگر تا لحظه های خالی
رفتن پر کشیدن به به چه خوب عالی
تردید را به پایان ای دوست می رسانی
تعبیر کن دوباره رویای شاه بالی
سوگ سیاهوشم من فریاد چاوشم من
در آتشم بسوزان در آتشی زغالی
روز و شب و مه وسال بیهوده رفت از دست
از ما چه ماند آخر جز کوزه ای سفالی
پژواک اعتراضم در گوشهای مسدود
دندان زده به کوچه افتاده سیب کالی
ح.د
منصور حلاجی که انالحق میگفت
خاک همه ره بنوک مژگان میرفت
در قلزم نیستی خود غوطه بخورد
آنگه پس از آن درّ انالحق می سفت
ستایشگر جان پاک توام
شقایق ! منم ! سینه چاک توام
یگانه ایزد هستی هزاران سپاس
که گلشن دلم پر شد از عطر یاس
دل آتش گرفته است از داغشان
جهان شرم دارد ز رخسارشان
اگر در غمش خون بگریم سزاست
که دست علمدارش از تن جداست
لبانم به جز غم نگوید سخن
چو دشمن به تاراج برد پیرهن
شهنشاه چو در خون گرمش تپید
خدا ناله در هفت دنیا کشید
هوا تیره و باد شیون کنان
و خاک زمین شد به سر آسمان
دگر رنگ شادی به دل کس ندید
تبسم ز لب بار بست و پرید
امان دیوو دد داشت اما چرا
بتابیده خورشید از نیزه ها ؟
حسینی که زهرا بود مادرش
و هفت آسمان زیر انگشترش
ضمیرش ز نور خدا شعله ور
کلامش کتاب و حدیث و گهر
روان جانب جبهه ی جنگ شد
به پیشانیش تیر و هم سنگ شد
توانش ز کف رفت ای وای من
ز دستم بشد وای بابای من
الست جام وحدت چو سر میکشید
و سیمرغ جان از تنش می پرید
مران بر تنش اسب ای نا نجیب
که اویست نور دو چشم حبیب
از آغاز دنیا به نامش شده
و آخر شهادت به کامش شده
محمد رسول و علیم امام
به خون خدا قصه گشته تمام
حسن سبط اکبر حسین شاه دین
منم پیرو سید العابدین
سفینه ی نجات است آل رسول
چراغ هدایت که ؟ شوی بتول
یقین شیعیان مست کوثر شوند
شفاعت به دست پیامبر شوند
نویسم حدیث شه عالمین
حسینٌ منی و انا من حسین
ح. دشتی
آب و آسمان و اشک
گریه بر کویر مشک
باد می وزد به دشت
سرو قامتی شکست
واژگونه شد علم
دست بخششی قلم
آفتاب می ببین
مه فتاده بر زمین
لاله ای کنار رود
بر زمین چه سان غنود
فضل را بود پدر
عدل را بود پسر
ضد غم تبسمش
کوه شکسته از غمش
لافتی چو شیر حق
گر گرفته چون شفق
آه از آندمی که تیر
کرده آسمان چو قیر
لست ادری چون شده
ز اسب سرنگون شده
عشق آمد و نشست
پشت آسمان شکست
بر دلش شرار غم
غصه ، ماتم و الم
اسم اعظمش ، حسین
بر لبش به نشاتین
سیدی ، روحی فداک
یا اخی ادرک اخاک
ح.د
ماییم که در دام غم ها مانده ایم
عاشقان رفتند و ما جامانده ایم
دائما گوییم با حسرت این سخن
از تبار لاله ها جامانده ایم
هفتاد دو ماه ظهر عاشورا
شق القمر امام را دیدند
هفتاد دو و پشت آسمان خم شد
وقتی کمر امام را دیدند
هفتاد و دو ذبح و یک خلیل الله
در عزم خلیل حق خلل؟ هرگز
در سیر و سلوک فی سبیل الله
تعظیم به هیبت هبل؟ هرگز
در هلهله ی بتان هر جایی
اینگونه که دید خود شکستن را
افروخت شراره ی ستم سوزی
آموخت ره زخویش رستن را
بنگر حرکات نور اعظم را
در ورطه ی تشنگی تلاطم کرد
هفتاد و دو کشتی نجات آورد
هفتاد و دو نوح وقف مردم کرد
هفتاد و دو کاروان و یک سالار
هفتاد و دو واحه روبرو دارد
گاهی ز تنور و گاه بر نیزه
با امت خویش گفتگو دارد
آن اسوه ی پاک باز میگوید
آنان که ز راز مرگ آگاهند
در دشت جنون زپا نمی افتند
بر مرکب خون هماره در راهند
هفتاد و دو صف فشرده چون پولاد
هفتاد و دو قبضه موم در یک مشت
هفتاد و دو سر سپرده ی مولا
تسلیم اشاره های یک انگشت
انگشت اشارتی که او دارد
فردا به مصاف میبرد ما را
گر شیوه ی نو پریدن آموزیم
تا قله ی قاف میبرد ما را
فردا که ز نیزه می دمد خورشید
فردا که خروس مرگ میخواند
ار خنجر و برگ حجله میبندیم
ما را چو عروس مرگ میخواند
هفتاد و دو لحظه لحظه ی پرواز
هفتاد و دو کربلای پی در پی
هفتاد ودو لحظه ی سر افرازی
سرهای بریده خون چکان بر نی
محمدرضا آقاسی
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی، او بجا آورد
** *
مراد از شیخ، حضرت ابراهیم (ع) و مراد از پیر مغان حضرت سید الشهداء (ع) است . مراد از وعده، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم بدان امر خداوند وعده وفا داد، اما حقیقت وفا را حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در کربلا به ذبح فرزندش حضرت علی اکبر (ع) انجام داد .
لبیک می گویم حسین ،می پذیریم ؟
در را تو ، سرشار ز شوق و دلیریم
در کربلا نبوده ام ، اما هزار بار
یا لیتنی بگفته ام که دست گیریم
آزادگی را زتو آموختم پدر
هیهات من الذله و هیهات اسیریم
موسی کلیم بود و تو هستی کلام حق
لبیک گوی حنجره های شبیریم
شمس و قمر ، اثنین و سبعین نجم
پرتو فشانده ، دل صاف کویریم
تا به ادب بوسه زدم خاک پای تو
بر سر گذارده دست فلک، تاج امیریم
بر گردن آویخته حر چکمه های خویش
در دست خواهشم ، کشکول گداییم
دل بسته ام به شفاعت تو در روز واپسین
من طالبم ، طالب خیر کثیریم
ایکاش به کاروان تو ما را نصیب بود
مولا بخوان مرا ز تبار زهیریم
اشفی صدر الحسین، الهی و سیدی
چشم انتظار مقدم بقیه الله خیریم ...
ح.دشتی
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
باز از میخانه ، دل بویی شنید
گوشش از مستان ، هیاهویی شنید
دوستان را رفت ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان
ای صبا ای عندلیب کوی عشق
ای تو طوطی حقیقت گوی عشق
ای همای سدره و طوبی نشین
ای بساط قرب را ، روح الامین
ای به فرق عارفان کرده گذار
ای به چشم پاک بینان رهسپار
رو به سوی کوی اصحاب کریم
باش طایف اندر آن والا حریم
در گشودندت گر اخوان از صفا
راه اگر جستی در آن دار الصفا
شو در آن دارالصفا ، رطب اللسان
همطریقان را سلام از ما رسان
خاصه آن بزم محبان را حبیب
گلشن اهل صفا را عندلیب
اصفهان را ، عندلیب گلشن اوست
در اخوت گشته مخصوص من اوست
گوی ای جنت به جستجویتان
تشنه لب کوثر به خاک کویتان
دستی این دست ز کار افتاده را
همتی این یار بار افتاده را
تا که بر منزل رساند بار را
پر کند گنجینه الاسرا را
شوری اندر زمره ی ناس آورد
در میان ، ذکری ز عباس آورد
نیست صاحب همتی در نشاتین
همقدم عباس را ، بعد از حسین
در هواداری آن شاه الست
جمله را یک دست بود اورا دو دست
عمان سامانی