فروزان ز آتش عشق است قلبم
میان بی دلان گرم نبردم
رقیبان را یکا یک کشتم ، اما
به قلب سنگ تو راهی نبردم .
حسین دشتی
شمع عمر مادرم چون شد خموش
آسمان تاریک شد ، دل در خروش
رفت از دستت فروغ زندگی
آمد از افلاک این آوا به گوش .
حسین دشتی
یک سال گذشت از سفر بابایم
بی مهر رخش در این جهان تنهایم
در گلشن زندگی ز طوفان اجل
پژمرده بشد غنچه گل زیبایم .
حسین دشتی
به مناسبت اولین سال درگذشت مرحوم پدر
دل مجنون صفتم باز به یادت افتاد
باز در فکر گل چهره ی شادت افتاد
بی کس و کار نباشد دلکم وقتی که
بر سرش سایه ی لیلای سعادت افتاد .
حسین دشتی
پاک تر ز عشق من ای یار ، چه میخواهی تو ؟
یاور و مونس و غمخوار ، چه میخواهی تو ؟
تا به کی در شک و تردید و خیالی ای جان
دلم از مهر تو سرشار ، چه میخواهی تو ؟
حسین دشتی
دلم ای کاش راهی بر دلت داشت
هزاران غنچه از باغ گلت داشت
دلم خسته شد از تکرار رویا
که دست آرزو بر کاکلت داشت .
حسین دشتی
تو چه ساده و زلالی
دلکم ! به قیل و قالی
که بگفته ای تو رازت
به رقیب لا ابالی
ز چه بدتر آنکه یارت
به رقیب گفته باشد
که وصال ما پس از این
بودش دگر محالی
تو که آیه ی جلالی
تو که آخر جمالی
به چه حکم کردی ای جان
نه جواب و نه سوال ی
به کویر دل زعشقت
بنشانده ام نهالی
به امید جنگلی سبز
اگرش دهی مجالی
دل ما به بند کردی
گیسویت کمند کردی
نه همین و چند کردی
به دو ابروی هلالی
بشکسته خلوتم را
غم آن نگار زیبا
ببرم دلم نشانم
پی درس و بحث عالی
به گمانم عاقبت چون
برسم به وصت ای جان
به کتابها بیاید
ز من و تو شرح حالی .
حسین دشتی
روز پدر آمد و بابا نبود
خنده به لب هیچ هویدا نبود
پار برفت از کف من ، مهر او
آه خدا ، کاش که فردا نبود .
حسین دشتی
به دیدارم بیا یک شب به رویا
که بس دلتنگتم ای یار زیبا
چو لب بگشایی ای جانا به صحبت
شوم گوش ای عزیز من ، سرا پا
حسین دشتی
سحرگاهی به فکر یار بودم
به یاد لحظه ی دیدار بودم
چو شمع یاد او پرتو فشاند
من آن پروانه ی غمخوار بودم .
حسین دشتی
سحرگاهی که از کویت گذشتم
ز هجر روی تو شعری نوشتم
پس از عمری که رفت ، الحمدلله
کنونم ساکن دیر کنشتم .
حسین دشتی
هوای وصل یارم کرده بودم
بسی دلخسته و افسرده بودم
چه می شد قدرتی پروردگارا
که از دل یاد پاکش برده بودم .
حسین دشتی
یقینم شد که در دنیا غریبم
اسیر لحظه ی شوم فریبم
دمی آیی به بالینم که دیگر
ندارد راه درمانی طبیبم .
حسین دشتی
ملک دل را عشق تو تاراج برد
لشکری آورد و تخت و تاج برد
آس دل بودیم و در بازی دهر
زیر شمشیر دو لوی خاج برد
سرو آزاده بٌدم در طرف جوی
با تبر بشکست و همچون کاج برد
هم به غارت برد و هم در بند کرد
آن دل زاری که هاج و واج برد
روح احساس مرا هر نیمه شب
در بغل بگرفت و تا معراج برد
در دلم بنشست و با خیر و خوشی
تا همیشه بر همین منهاج برد .
حسین دشتی
ای یار ، بلا و ناز و رعنا شده ای
در کنج دلم همیشه پیدا شده ای
عکس پروفایل تو چه زیبا شده بود
ماهی ! ز پس ابر هویدا شده ای .
حسین دشتی
سحر گاهی به خوابم یارم آمد
تو گویی بر دلم خورشید سر زد
اگر هر شب به دیدارم بیاید
بخواهم خفت تا صبح قیامت !
حسین دشتی
این منم ژان وال ترین ژانوال ها
پای در بند و شکسته بالها
روزی از شهرم برفتم بی هدف
گم شدم من در غبار سالها ...
حسن دشتی
دلت را پر ز عشق و مهر خواهم
تو را عاشق ترین شهر خواهم
رقیبت گر که صد لشکر بیارد
به کام دشمنانت زهر خواهم .
حسین دشتی
هنر می جوشد از دستانت ، احسنت !
ادب می بارد از چشمانت ، احسنت !
جمال دل ربای تو ، مرا کشت
دلم افتاده در زندانت ، احسنت !
حسین دشتی
مظلومه مادر پهلو شکسته ام
در کوچه ی غریب مدینه نشسته ام
سنگی بزد به جام دل نو یتیم دهر
ای زندگی ! از ضربان تو خسته ام .
حسین دشتی
تمام لحظه های عمرم ای دوست
به یاد تو گذشت و وه چه نیکوست
دریغا کاش میدانستی آنکه :
به دیدار رخت دل در تکاپوست .
حسین دشتی
مشک همت را به دوش افکند و رفت
صورت ماهش پر از لبخند و رفت
ظهر بود و العطش در خیمه گاه
چشم بر راه علی بودند و رفت
با رفیق خویش در دشت جنون
راه صد ساله بپیمودند و رفت
روز سرد نهم دیماه شصت
بر زمستان سخت شوریدند و رفت
چشمه ساری بود در وادی عشق
مهر و ماه آنجا بتابیدند و رفت
باز می گشتند و در کف جویبار
زیر لب ذکر و دعا چون قند و رفت
ناگهان ! از ترکش خمپاره ها
همچو سرو از ریشه افتادند و رفت
جبهه شوش است گویی کربلا
اسوه اش عباس غیرتمند و رفت
تشنه لب بودند و ساقی در رسید
وز شراب وصل نوشانند و رفت
دو گل پرپر به خاک افتاده اند
جان چو یاران حسین دادند و رفت
وز دل مردم ز داغ هر شهید
چشمه های آه جوشیدند و رفت
سیل می بارید از چشمان شهر
آسمانها غرق بارانند و رفت
مردمان بهر زیارت آمدند
آستان عشق بوسیدند و رفت .
حسین دشتی
به مناسبت چهلمین سالگرد شهادت
شهیدان علیرضا دشتی و غلامرضا خلیجی
که در نهم دیماه شصت در شوش دانیال
حین آبرسانی بر اثر اصابت ترکش خمپاره 60
به شهادت رسیدند.
چگونه گویمت راز نهان را ؟
چگونه با تو سازم آشیان را ؟
ز عشق ما پس از صد قرن دیگر
هزاران قصه باشد راویان را .
حسین دشتی
روزی آیی به برم ، ای مه خورشید نشان
که نمانده اثری ز عاشق بی نام و نشان
تا به دیلم رسی و تربت ما را جویی
باغ گل بینی و خورشید هم آنجاست نهان .
حسین دشتی
صبحی دگر آمد ، به دل اندیشه ی توست
مرغ دلکم همیشه در بیشه ی توست
ما ریشه به خاک عشقبازی داریم
افسوس که بر ساقه ما ، تیشه ی توست .
حسین دشتی
به نام دلبرم صبحم شد آغاز
بپیچیده همه پژواک آواز
خداوندا پر و بالم بده ، تا
به سوی کوی او آیم به پرواز .
حسین دشتی
آن شخص حسودی که بد ما گفته است
وز فتنه او خاطر تو آشفته است
باید که بداند عشق تو در دل ماست
هر چند همیشه بخت عاشق خفته است .
حسین دشتی
کاش می دانستم ای یار عزیز
ذره ای با ما سر یاریت هست
سهم ما از این همه دلدادگی
صبح وصل توست یا شام شکست ؟
حسین دشتی
جهان بی مادرم خالی و تنگ است
تمام شعرها بی او جفنگ است
خدای مهربانی رفته از دست
بدون عشق دلها همچو سنگ است .
حسین دشتی
خوشا آنان که سوی یار رفتند
سبک بار از پی دلدار رفتند
ز این دنیای فانی پر کشیدند
به سوی عالم اسرار رفتند .
حسین دشتی
چه مهمان ها که داری یا رب امشب
عزیز و مه نگاری داری امشب
چه خوش آن کس که مهمان تو باشد
به عیش و میگساری یا رب امشب !
حسین دشتی
تو را فریاد می زد جسم و جانم
تو را ای نازنین ای مهربانم
به فریاد دل زارم برس که
ببرده دوریت صبر و امانم .
حسین دشتی
شنیدستم به سوگ افتاده یارم
خزانی گشته قلب نوبهارم
به اشک دیده ام مرهم بسازم
که از غصه درآید غمگسارم .
حسین دشتی