در عشق تو پای کس ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من
این باد سحر محرم راز است مخسب
هنگام تضرع و نیاز است مخسب
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
این در که نبسنه است بازست مخسب
ماهیان بی خبر از فردای خویش
گرد هم باشند یا آنکه پریش
رود یا مرداب یا دریای دور
در کجا پایان پذیرد زندگیش ؟
ح.د
ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که هر جمعه به یادت
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
هر آن کس عاشق است از دور پیداست
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
بود فایز مثال روزه داران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
اگر کسی سوال کند به خاطر چه زنده ای ؟
من برای زندگی تو را بهانه می کنم
رخ تو آتش و زلف تو دود است
مرا زین سرد مهریها چه سود است ؟
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زنده رود است ؟