افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

رباعیات عنصری ۵

آمد بر من که ؟ یار ، کی ؟ وقت سحر 

ترسنده ز که ؟ ز خصم ، خصمش که ؟ پدر 

دادمش دو بوسه ، بر کجا ؟ بر لب بر 

لب بد ؟ نه ، چه بد ؟ عقیق ، چون بد ؟ چو شکر 

عنصری

فایز۴۴

دگر از نو نوای نی بلند است 

مگر چون من ز هجران گله مند است 

چو فایز ناله اش بی موجبی نیست 

کسی دور از نیستانش فکنده است

پیامک

عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست ؟ 

               عشق فرمود : فراق از همه دشوارتر است

طوفان ویرانی

آمد و آتش به جانم زد

رفت و سنگی هم به جامم زد

حسرت آورد و غرورم برد

گلشن دل از غمش پژمرد

تور صیدش را چو آورده

غمزه ای و دل زمن برده

رفت و چون طوفان ویرانی

قلب من غرق پریشانی

آسمان از دود غم پر کرد

سینه مالامال شد از درد

مردنم به گر نباشد او

تیر مژگان بر دلم زد او

مونس شبهای تارم بود

نفس سبز بهارم بود

واله و شیدای او گشتم

لاله رسوای این دشتم

سر به راه او بدادم من

در سر کویش فتادم من

ور بگوید میر ، می میرم

گر نباشد سخت دلگیرم

یاد باد آن خنده نازش

سوی من آور خدا بازش

ح.د

۲۱/۲/۸۲

پیامک

در انتظار دیدنت به دشت غم نشسته ام 

   

          رها مکن دل مرا بیا که دل شکسته ام 

تبریک عید مبعث

از غار حرا ندای توحید آمد 

در ظلمت شب شعاع خورشید آمد 

فرمود خداوند بخوانید مرا 

بر امت مصطفی کنون عید آمد..... 

ح.د

ستاره یی بدرخشید / حافظ

ستاره یی بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

بغمزه مسئله آموز صد مدّرس شد

طرب سرای محبّت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد

ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون یار

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

لب از ترشح می پاک کن ز بهر خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

خیال آب خضر بست و جام کیخسرو

بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

چو زر عزیز وجود است شعر من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

حضرت لسان الغیب حافظ

فایز۴۳

به دوشش گیسوان خوش دلپسند است 

که این مخصوص ان قدّ بلند است 

حمایلهای گیسو یار فایز 

تو گویی جنگجویی با کمند است 

مولانا۲۰

مستند مجردان اسرار امشب 

در پرده نشسته اند با یار امشب 

ای هستی بیگانه از این ره برخیز 

زحمت باشد بردن اغیار امشب 

مولانا۱۹

گر میخواهی بقا و پیروز مخسب 

از آتش عشق دوست میسوز مخسب 

صد شب خفتی و حاصل آن دیدی 

از بهر خدا امشب تا روز مخسب 

رباعیات عنصری۴

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد 

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد 

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد 

وز غمزه فریب جادوان تانی کرد 

عنصری 

تانی :توانی 

غمزه : به ابرو و چشم اشارت کردن

ترانه

میدونم یه وقت هایی دلت برام تنگ میشه 

تو خیابون و نگاه می کنی از پشت شیشه 

اونکه از پشت درختا می گذره شاید منم 

که دارم تنهایی ، با یاد تو پرسه می زنم 

بنیامین۸۸ 

صبح ظفر

از چشم سیاه تو به دل شور و شرر شد

روی تو عیان گشت و غم وغصه به در شد

حسرت نخورم ار طرب و عیش رقیبان

یار آمد و صبح آمد و شب رفت وسحر شد

تا شرح پریشانی دل گویمت ای یار

شب ها رود از پی و زنو صبح دگر شد

رخ غنچه نشکفته و در باغ نهان بود

بشکفته شد و کام دلم شهد و شکر شد

از پرده برون آمده شاهنشه خوبان

هر جا که نهد پای زمین درٌ و گهر شد

ما در غم هجر تو بسی صبر بکردیم

هان ای دل محنت کش من ، صبح ظفر شد .....

ح.دشتی

پیامک

عمری است که از حضور او جا ماندیم 

در غربت سرد خویش تنها ماندیم 

او منتظر است که ما کی برگردیم 

ماییم که در غربت کبری ماندیم 

لبان سرخ

ای لبان سرخ تو درمان درد دیده ام

خوبتر از اسم تو در این جهان نشنیده ام

شام تارم زعشق تو روشن تر از خورشید شد

ز هر چه غیر توست ای جانان من ببریده ام

روزهای با توبودن روزگار شادی من

از هراس بی تو بودن بر خودم لرزیده ام

فاش می گویم کنون عاشق ترینم بر شما

گر چه اما گاه از گقتار تو رنجیده ام

مهربانم مستی شرب طهور آید به یاد

آندمی که ساغر لبهای تو بوسیده ام

ویس و رامین را بگو افسانه تان جاوید باد

خسرو و مجنون به عشق دلبرم گردیده ام

سایه گسترده کنون ابر وصالت بر سرم

با سلاح بوسه بر غصه و غم شوریده ام

وای بر من گر دهم دل را به مهر غیر تو

از خیال این گنه بر عصمتم ترسیده ام

یکدلانه عاشقانه دشت های پر جوانه

همچو چشمه در نگاه سبز تو جوشیده ام......

ح. دشتی

فایز۴۲

سخن آهسته تر گو دلبر اینجاست 

بت حوراوش مه پیکر اینجاست 

نگر قد و جمال یار فایز 

گل اینجا سرو اینجا عبهر اینجاست 

عبهر:نرگس 

مولانا۱۸

سبحان الله من و تو ای درّ خوشاب 

پیوسته مخالفیم اندر همه باب 

من بخت توام که هیچ خوابم نبرد 

تو بخت منی که بر نیائی از خواب 

رباعیات عنصری ۳

تا نسرائی سخن دهانت نبود 

تا نگشائی کمر میانت نبود 

تا از کمر و سخن نشانت نبود 

سوگند خورم که این و آنت نبود 

پیامک

یک روز رسد غمی به اندازه کوه 

یک روز رسد نشاط به اندازه دشت 

افسانه زندگی چنین است ،عزیز 

در سایه کوه باید از دشت گذشت 

شایسته نیست

شایسته نیست قلب مرا باز بشکنی

عهد نبسته ز آغاز بشکنی

نازکتر از پرند خیال است چون دلم

نو غنچه های یاسمن ناز بشکنی

شوق رسیدنم به سرای وصال توست

مرغ اسیر را پر پرواز بشکنی

اسرار عشق را خدا داند و دلم

مهر سکوت را به لب راز بشکنی

صد بار شکسته ای ز ره کین دل مرا

ترسم دل غمین مرا باز بشکنی ......

ح . دشتی

پیامک

باز قلبم عشق را در خویش باور می کند 

با تمام لحظه های بی کسی سر می کند 

خاطرات با تو بودن همچو گل در باغ دل 

خلوت بی انتهایم را معطر می کند 

رباعیات عنصری ۲

گفتم صنما دلم ترا جویانست 

گفتا که لبم درد ترا درمانست 

گفتم که همیشه از منت هجرانست 

گفتا که پری ز آدمی پنهانست 

عنصری

مولانا۱۷

دانی که چه میگوید این بانگ رباب 

اندر پی من بیا و ره را دریاب 

زیرا به خطا راه بری سوی صواب 

زیرا به سئوال راه بری سوی جواب 

فایز۴۱

من از چشم تو می ترسم که مست است 

که هم مست است و هم خنجر به دست است 

بت فایز به ایمای دو ابروش 

چرا با راست بازان کج نشسته است ؟

رباعیات عنصری۱

کی عیب سر زلف بت از کاستن است 

چه جای به غم نشستن و خاستن است 

جای طرب و نشاط و می خواستن است 

کاراستن سرو ز پیراستن است 

عنصری

فایز40

برو قاصد که در رفتن ثواب است

به تعجیلی برو حالم خراب است

به تعجیلی برو در پیش دلبر

بگو فایز دمادم در عذاب است

مولانا 16

آن لقمه که در دهان نگنجد بطلب

و آن علم که در نشان نگنجد بطلب

سری است میان دل مردان خدا

جبریل در آن میان نگنجد بطلب

بی تو

   بی تو دنیا بوی زندان میدهد
  بی تو دریا رنگ طوفان میدهد
  بی تو هر شب ساکن ویرانه ام
  بی تو هر شب ساقی میخانه ام
  بی تو ای دلبر دلم تنگ است تنگ
  لشکر غم بر دلم آورده جنگ
  بی تو در قلبم دگر شادی نبود
  غصه آمد دل خوشیها رفته بود
  بی تو من از غصه پرپرمیزنم
  جام زهر از هجر دلبر میزنم
  بی تو چشمم چشمه بی انتهاست
  با تو قلبم پاک وصاف و بی ریاست
  بی تو هر شب ساقی ومی خواره ام
  بی تو من چون لاله صد پاره ام
  بی تو تنهایی من بی انتهاست
  در سکوتم لحظه مرگ صداست
  بی تو خاموشم حقیرم مرده ام
  ای دریغا قلب تو آزرده ام
  آه لعنت بر سفر بر ساربان
  یار من لحظه دگر با من بمان
  مرغ عشقم بی تو در خانه اسیر
  بوسه گرمت زلبهایم نگیر
  چشم سرسبزش مرا آباد کن
  بوسه نازش مرا دلشاد کن
  بی تو یارا خانه زندان منست
  روشنی خانه از نور زن است
  بی تو از تکرار روزها خسته ام
  از طلوع صبح فردا خسته ام
  بی وجودت خانه قبرستان شده
  خشکسالی اندر این بستان شده
  بی وجودت خنده ها گم میشوند
  غصه ها شادی مردم میشوند
  بی تو با یاد نگاهت سرخوشم
  آه حسرت از ته دل میکشم
  بی تو از امید و رویا خالیم
  خود ندانستم که بی تو من کیم
  بی تو ان شمعم که میسوزد ز درد
  بیوفا هجران تو با من چه کرد
  بی تو من پروانه در آتشم
  جام زهر از هجر تو سرمیکشم
  بی تو سر بر شانه کی خم کنم
  شب نشینی با غم و ماتم کنم
  بی تو من یلدای تاریک وسیاه
  گم شده در ظلمت این کوره راه
  بی تو من آواره شهر غریب
  خسته از این روزگار پر فریب
  بی تو از خود خسته ام یارم بیا
  نوبهار و نغمه سارم بیا
  بی وجودت فصلها خاکستری است
  عشق و امید و محبت بستری است
  بی تو من اتشقشان دردهام
  فصل پاییزم و برگ زردهام

   
  حسین دشتی /تیرماه1381


فایز۳۹

عرق بر چهره ات گل یا گلاب است؟ 

ویا پروین به روی ماهتاب است ؟ 

نشانده یار فایز نقره بر آل ؟ 

و یا بر آتش تر خشک آب است ؟ 

 

 

آل = سرخ ، سرخی 

مولانا۱۵

می آمد یار مست و تنها تنها 

با نرگس پر خمار ، رعنا رعنا 

جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش 

فریاد بر آورد که یغما یغما 

علی ای همای رحمت/شهریار

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 

شهریار

فایز۳۸

نه هر بالانشینی ماهتاب است 

نه هر سنگ و گلی در خوشاب است 

نه هر کس شعر گوید فایز است او 

نه هر ترکی زبان افراسیاب است 

مولانا۱۴

منصور بد آن خواجه که در راه خدا 

ار پنبه تن جامه جان کرد جدا 

منصور کجا گفت اناالحق ،می گفت 

منصور کجا بود ، خدا بود خدا 

احترام پدر/رهی معیری

مباش جان پدر غافل از مقام پدر 

که واجب است به فرزند احترام پدر 

اگر زمانه به نام تو افتخار کند 

تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر 

رهی معیری

مدح جوادالائمه

ای رهبری که بر همه عالم سر آمدی 

هم یادگار حیدر و هم سبط احمدی 

از جود بی کران تو جواد الائمه ای 

بابت علی ، ولی تو به نام محمدی