افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

کودکان کربلا/ قیصر امین پور

راستی آیا 

کودکان کربلا ، تکلیفشان تنها 

دائماْ تکرار مشق آب ، آب ! 

مشق بابا آب بود ؟ 

قیصر امین پور

طرح / سیدحسن حسینی

از خیمه گاه زخمی آب 

دود حریق العطش تا عرش می رفت ... 

امداد را - پیچیده در شولای طوفان - 

مردی 

       به نام آبی دریا 

                          به شط زد ..... 

                *** 

دستی نهانی 

                  لوحی مخطط را بر آورد 

نامی تناور را به رنگ سرخ 

                                 خط زد .... 

آن گاه در عرش 

                    آیینهء چشم ملائک موج برداشت 

 

سیدحسن حسینی

خیمه خورشید سوخت/ عمران صلاحی

بادها، نوحه خوان
بیدها، دسته زنجیر زن
لاله‌ها، سینه‌زنانِ حرمِ باغچه
بادها، در جنون
بیدها، لاله‌گون
لاله‌ها، غرق خون،

خیمه خورشید سوخت
برگ‌ها، گریه‌کنان ریختند
آسمان، کرده به تن پیرهن تعزیه،

طبل عزا را بنواز ای فلک 

عمران صلاحی

ذبح عظیم / شهریار

شیعیان ! دیگر هوای نینوا دارد حسین

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبهء جدش به اشکی شست چشم

مروه پشت سر نهاد ، اما صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

پیش از اینها ، حرمت کوی منا دارد حسین

بس که محملها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت دیباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب

ورنه این بی حرمتیها کی روا دارد حسین

سروران ، پروانگان شمع رخسارش ، ولی

چون سحر ، روشن ، که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق

می نماید خود ، که عهدی با خدا دارد حسین

او ، وفای عهد را با سر کند سودا ، ولی

خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا

با کدامین سر کند ؟ مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند

عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت

داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان ، زخمه ای

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد ، دیدم هنوز

با دم خنجر ، نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید : گوش کردم تا چه خواهد از خدای

جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار

کاندر این گوشه ، عزایی بی ریا دارد حسین

محمد حسین شهریار

کجایید ای شهیدان خدایی

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک‌روحان عاشق
پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام‌داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی‌نوایی
در آن بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
برآ، ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی


مولانا

لحظه موعود

خسته خورشید از هجوم گرگها

در میان دشت خون استاده بود

دست دریا آنطرفترها ز او

در میان ماسه ها افتاده بود

آخرین سرباز لشکر، اصغرش

بر فراز دست وی جان داده بود

بر لبش قرآن کلام آخرین

بهر دیدار خدا آماده بود

آخرین شاهنشه آل کساء

جان به کف در راه حق بنهاده بود

جوشش می ، موج دریای وصال

لاجرم در دل هوای باده بود

بسته سرو قامتش ، قد قامتی

قتلگاه او چونان سجاده بود

بر گلوی نازنینش جد او

بوسه های پی به پی بنهاده بود

از ازل بهر چنین روز عظیم

مادر گیتی ، ملک را زاده بود

مانده بی پاسخ چو هل من ناصرش

بانگ سیوف ٌ خذینی داده بود

***

دشت غمبار و غبار آلود بود

اینک اینک لحظهء موعود بود

سهمگین تیر خزان بر قلب عشق

نی زره مانده به تن ، نی خود بود

حسین دشتی

 

لبالب/ ناخدا عباس دریانورد

لبالب گشته از خونابهء غم بادهء دلها

الا ای ساقی ماتم ادر کاسا و ناولها

به گرداب بلای کربلا زینب ز غم میگفت

کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها

ز پیچ سنبل مشکین گیسوی علی اکبر

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاده در دلها

میان خاک و خون ای جان خواهر خفته ای تا کی

جرس فریاد میدارد که بربندید و محملها

ز خون رنگین محاسن کرده ای از حنجر اصغر

که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

عروس بینوا با صد نوا میگفت و با قاسم

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

دمادم شهربانو سر به زانو میزد و میگفت

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و احملها

غم قتل حسین ای دل بود هر روزه درد افزون

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند و محفلها

بنال ای ناخدا اندر عزای زادهء زهرا

که تا روز قیامت سوخت باید جملهء دلها

ناخدا عباس دریانورد

باز محرم شد

باز محرم شد و کرب و بلایی دگر

باز به پا شد عزا ، نی و نوایی دگر

باز بزد کاروان خیمه به دشت فغان

گریه افلاکیان حال و هوایی دگر

باز غمی جانگداز بر دل من زد شرر

در همه عالم کنون باز عزایی دگر

بیم که قوم پلید ، جامه به یغما برند

بر تن مولای ما کهنه ردایی دگر

قاسم داماد را حجله شادی چه شد ؟

کاکل اکبر به خون باز حنایی دگر

باز ببرده عطش ، طاقت اطفال را

مشک به دندان گرفت باز سقایی دگر

کیست که یاری کند سرور آزادگان

خون شهیدان ما رمز بقایی دگر

دید چوتنهایی و بی کسی شاه دین

اصغر شش ماهه و تیر رهایی دگر

کرده طلوع آفتاب بر سر هر نیزه ای

باز به هامون گرفت خون خدایی دگر

جانب یاران بگو ماه شهیدان رسید

بهر دل دردمند باز شفایی دگر

مرقد شش گوشه اش کعبه آمال ما

بهر طواف حرم ، سعی و صفایی دگر ....

حسین دشتی

مولانا۴۸

بیرون ز جهان و جان یکی دایهء ماست 

دانستن او نه در خور پایهء ماست 

در معرفتش همینقدر میدانم 

ما سایهء‌ اوئیم و جهان سایهء ماست 

تلخکامی/ رهی معیری

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا 

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا 

در هوای دوستداران ، دشمن خویشم رهی 

در همه عالم نخواهی یافت ، مانند مرا  

رهی معیری 

مولانا۴۷

بر هر جائی که سر نهم مسجود اوست 

بر شش جهت و برون ز شش معبود اوست 

باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد 

اینجمله همه بهانه و مقصود اوست 

از علی آموز / ابوتراب جلی

«از علی آموز اخلاص عمل »

نه ز مشتی مردم رند و دغل

نه از آن قومی که غارت می کنند

غارت اموال ملت می کنند

نان جو بوده است مولا خوردنش

لیف خرما وصلهء پیراهنش

حرف حق بوده است تقریر علی

خصم ظالم بوده شمشیر علی

کی علی دلدادهء زر بوده است ؟

کی علی یار ستمگر بوده است ؟

کی علی از بیم جان میزد به چاک

کی علی میشد سوار کادیلاک ؟

مرتضی باغ بهشت آسا نداشت

کاخ چند اشکوبه و ویلا نداشت

روی سفره برهء بریان نداشت

نوکر و راننده و دربان نداشت

«از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان منزه از دغل »

استاد ابوتراب جلی

عید غدیر

                                   عید غدیر

    دلا خرمی کن که عید آمده

    ومن کنت مولا نویـــد آمده

    دلا هلهله کن که بار دگـــر

    درخت ولایت بداده ثمـــــر

    دلا شاد شوچون پیمبربگفت

    کنون غنچه پاک دینم شکفت

    کنون دینتان را کمال و تمـام

    وهم نعمتم را بکردم مـــــدام

    چو حجاج باز آمدند ازحــرم

    پرازشور وشادی وخالی زغم

    به در بر گرفته نبی چون نگین

   به وجد آمده آسمان و زمیـــــــن

   رسیدند بر آب برکۀ غدیــــــــــر

   بیاورد جبریـــــل وحیی خطیـــر

   بگو ای محمد(ص) پیام خـــــدا

   بگو کیست مولا پس از مصطفی

   بگو امتت را چه کس سرور است

   بگو سرپرست شما حیدر(ع)است

   همه جمع گشتند گرد نـــــــبــــــی

   گرفته محمد(ص)چو دست علی(ع)

   یــــــــــدالله  فوق یــــد دیگــــــران

   علی (ع) شمس دین و نبی آسمان

   هر آنکس که من مقتــــــدای ویم

   عدو علی (ع) را پیمبـــــــــر نیم

    عدوعلی (ع) کافر است و زبون

    چو بتهای مکـــــه شود سرنگون

    و فرخنده شد عیـــــــد برشیعیان

    و احساس ناید به وصف و بیان

   حسین دشتی

فایز۷۰

به دارالملک تن ، دل پادشاه است 

جوارح در اطاعت چون سپاه است 

به هر جا عزم دارد شاه فایز 

که را یارا که گوید این نه راه است 

مولانا۴۶

بر من در وصل بسته میدارد دوست 

دل را به عنا شکسته میدارد دوست 

زین پس من و دل شکستگی بر در او 

چون دوست دل شکسته میدارد دوست 

چشم انتظار

راه رسیدنم به سرای وصال تو

در این زمین خسته میسر نمیشود

از مشرق تغزل چشمان کیمیات

مس وجودم افسوس گوهر نمیشود

خشتی به روی خشت زدم من به یاد تو

کاخ امل لیک به آخر نمیشود

تبریک آمدنت را کسی نگفت

با اشک شوق دیده من تر نمیشود

فصل خزان تکرار میشود به دور خویش

بسیار میشود غم و کمتر نمیشود

ایکاش بیایی که دگر فرصتی نماند

چشمی به انتظار میخکوب در نمیشود

ح.د

فایز۶۹

مرا یاران ! وصیت این چنین است 

که در هر جا که آن جانان مکین است 

به دوش آنجا برید تابوت فایز 

که جای تربتم آن سرزمین است 

که میدانی تو

آرزوی من همان است که میدانی تو

اسم تو ، ورد زبان است که میدانی تو

حتم دارم که کسی با خبر از دردم نیست

راز من باز نهان است که میدانی تو

حاجتی نیست بیان گردد هی حال درون

رنگ رخسار عیان است که میدانی تو

تمبر عمر به دست تو چو باطل نشود

زندگی ، مفت گران است که میدانی تو

طنز تلخی است چرا قصهء عمر گذران

زندگی باز روان است که میدانی تو

رفتن و رفتن و آخر نرسیدن هرگز

قسمت ما به جهان است که میدانی تو

«از افق جرینگ جرینگ صدای زنجیر می اومد»

پریا ، فصل خزان است که میدانی تو

مثنوی مدح تو بوده است و غزل تکریمت

در سماع رقص کنان است که میدانی تو

همچو گرگی که به گله زده بد وقت سحر

از پی ام مرگ دوان است که میدانی تو ....

ح.د

پیامک

بر خیز که در سکوت شب جار زنیم 

بر لوح زمانه نقش ایثار زنیم 

خورشید شویم و با طلوعی دیگر 

صد نیزه نور بر شب تار زنیم 

در کتابی ابدی

دل این سورهء نور 

پشت این صبح مبین 

به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود 

شب ظلمانی یخبندان را  

           هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود ..... 

                       *** 

آه ای عالم ربانی عشق ! 

در کتابی ابدی 

    شرح منظومهء بیداری ما را بنویس ! 

سیدحسن حسینی 

سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات 

رنج را ، جانگدازتر بینی 

سوی مغرب چو رو کند خورشید 

سایه ها را ، درازتر بینی 

رهی معیری