افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

سخن

سخن بسیار در دل دارم ای دوست

چو گویم با تو راز دل ، چه نیکوست

یقینا" در دلم مهر تو دارم

شده است اکنون عشقت ، کسب و کارم

دمی که در ازل ما را سرشتند

مرا از جمله عشاقت نوشتند

همه هستی من از بودن توست

همه فکر و خیال آسودن توست

سحرگه چون صبا بوی تو آرد

ز هجرت دیده ام باران ببارد

ادب در محضرت جانا چو بنشست

ز شرم و از خجل در خویش بشکست

رود دل گوشه ای تنها نشیند

که شاید مهری از دلبر ببیند

اگر با ما سر یاری نداری

چرا در خواب ما ، پا می گذاری ؟

سکوتم پر زشعر و از ترانه است

اگر لب وا کنم ، بس عاشقانه است

انارستان دل از غصه سرشار

خدایا تا ابد یارم نگهدار

دلا تا کی چنین نالان و زاری

بپرس از یار ؟ شاید گفت آری

امیدت را مده از دست ای دل

مشو از رحمت   الله غافل

تو که در سینه عشق یار داری

چرا بر بخت خود پا می گذاری

خبر از جانب یار آخر آید

به سویت با کرشمه دلبر آید

اسد الله غالب ، شیر یزدان

نخواهد که شوی ای دل پریشان

دگر ، افلاک و انجم انتظارند

که دستش را به دست تو گذارند

مخور غصه دل از چشم انتظاری

بیاید یار چون صبح بهاری

جهان روشن ز نور یار خواهم

درخت وصل را پر بار خواهم

هر آنجا یار باشد جنت است آن

تفاوت کی کند گبر و مسلمان

قسم بر چه خورم ای نازنینم ؟

که با یاد تو دایم همنشینم

یگانه تر ز تو ، یاری نباشد

مرا جز تو کس و کاری نباشد .

حسین دشتی



جستجو

جستجو کردم به عالم ، بهتر از یارم نبود

هیچ کس جز نازنینم ، یار و غمخوارم نبود

قصه ی عشق مرا از بر نمودند حوریان

یک نفر از جمعشان مانند دلدارم نبود .

حسین دشتی

شب تولد

امشب چو یارم از عدم ، پا می نهد بر زندگی

دنیا چه زیبا می شود ، از جلوه و تابندگی

روشن بگردد این جهان از جلوه ی رخسار او

بر دیده ها ، پا می نهد او با همان شایستگی

امشب ز جمع حوریان ، یک تن بیاید بر زمین

تا بلکه پایانی نهد بر قصه ی آواره گی

سوسن بگفتا در چمن ، با یاس خوشبو این سخن

باید به دیدارش روم در عالم همسایگی

مهر از پس کوه سر زد و مهرش به قلب من نشست

عقل و خرد رفت از کف  و شد موسم دیوانگی

دریای دل طوفانی و دست دعا بر آسمان

ای کاش می شد گویمش " ای عشق من " با ساده گی

اسرار دل را تا به کی در سینه پنهان می کنی ؟

بس کن دلا ! دیگر مکن لج بازی و یک دنده گی

خورشید عشقش تا ابد  در سینه ام پرتو فشان

گر از دلم یادش برم ، دور است از مردانگی .

حسین دشتی