افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

ناشناس

ناشناسم به دیده تو

ناسپاسی به سینه من

ای غریبه بگو نامت چیست ؟

در نگاهم تویی چو اهریمن

آه ! بنگر چه روز افتادم

نام فرخنده اهرمن خواندم

بسکه در خلوت خودم تنها

چشم بر راه رفتنش ماندم

راه بی بازگشت رفتن تو

دست بر دامنت رسانده رقیب

باز هم قصه دروغ و فریب

باز ممنوعه درخت و میوه سیب

یادگاری ز تو مانده به جای

نام تو حک شده به عمق وجود

سالها رفته است و یاد تو هست

مسئله این است ، بود و نبود

پر زدن در فضای مبهم عشق

کار هر بی سرو پایی نیست

تا به کی انتظار آمدنت ؟

عاشقان را مگر خدایی نیست ؟

آسمان دو دیده بارانی

زلف امواج دل پریشانی

راز ناگفته ای به دل دارم

دوستت دارم و نمیدانی

در بیابان به شوق روی توام

گر قدم میزنم ز طعنه چه باک

دلخور از طعنه ها نگردم از آنک

جام می هست و هم سایه تاک

هیس ! ای خاطرات مبهم و دور

مشکنید این سکوت و تنهاییم

گر چه یک وعده اش وفا نکند

باز چشم انتظار فرداییم.......

ح.دشتی

مولانا۶۰

من بنده آن کسم که بی ماش خوشست 

جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست 

گویند وفای او چه لذت دارد 

زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست 

لطف حق

دلت را خانه ی ما کن مصفا کردنش بـا من

بما درد دل افشا کن مداوا کردنش بـــا من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابـــت را


بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش بـا من


بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش


بیاور قطره ای ا خلاص د ریا کـردنش بـــــا من


اگر درها برویت بسـته شـد دل برمـــکن باز آ


درِاین خانه دق الباب کن واکردنش بـا من


به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی


طلب کن آنچه میخواهی مهیاکردنش بـامن

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را


بیاور نیک وبد را جمع و منها کردنش بـا من


چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن


غم فردا مخور تامین فردا کردنش بــــا من


بقرآن آیه رحمت فراوان است ا ی انسان


بخوان این آیه را تفسیر ومعنا کردنش با من


اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت


تو نام توبه را بنویس امضا کردنش بـــا من

شاعر: ژولیده نیشابوری

مطروحه حضرت آقا

« رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانه ی  دل

رنگین چو برگ شقایق خونین چو افسانه دل »

جامی ز دلها ربودی آنسان که یادت همه عمر

در خاطر مردمانت ماند و جانانه دل

آنسان ربودی ز دل جام با عشق گشتی چو همنام

شب از غم تو سیه فام غم گشته کاشانه دل

نوشیده ای جام غم را دردی کشان و الم را

عاجز به وصفت قلم را سوخته پروانه دل

بوسیده غم دست پاکت غصه دل چاک چاکت

هم ناله دردناکت گردیده دردانه دل

از آسمان هر شب آید بوی خوش لحظه وصل

شاید که دربی گشاید بر فرقت خانه دل

زیباترین شعر نابی هر پرسشی را جوابی

آیین دل را کتابی غم گشته دیوانه دل

ح.دشتی 

افسانه

می خواهم آغوش تورا ، ناز تورا نوش تورا

ای قمری نغمه سرا ، کردی فراموشم چرا ؟

افتاده ای چون ژاله ای از دیدگان آسمان

ای نازنین محض خدا یک امشبی با من بمان

رسوای عالم شد دلم ، لبریز ماتم شد دلم

عشق دمادم شد دلم ، بر کوی ما یکدم درآ

تا خویش را بسپرده ام بر موجهای سرنوشت

گه سوی دوزخ میبرم ، گاهی نواحی بهشت

حال مرا جز بیدلان یاری نداند بی گمان

عشقت کشانده این زمان ، روح مرا تا قهقرا

افسانه افسونگری ، زیبایی و مه پیکری

تلخ است کام دل ولی شیرینی و هم شکری

ح.دشتی