افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

گلهای جهان

تو سهم من ز گلهای جهانی

نثار مقدمت عمر و جوانی

اگر تلخ است این دنیای فانی

تو شیرین کرده ای این زندگانی

حسین دشتی

زورق مهر

زورق مهر تو چون 

بر ساحل دل پا نهاد

از برای خیرمقدم

دل به دست و پا فتاد

دل چو صحرایی است سوزان

عاری از دار و درخت

چونکه یاد دیگران را

جملگی بردم ز یاد .

حسین دشتی

خسته

خسته ترین ، خسته ترین ، خسته ام

چون به بتی همچو تو دل بسته ام

تا که گشاید گره از کار دل

چشم به دستان اجل بسته ام .

حسین دشتی

قطره

یک قطره شراب ریز در کوزه ی آب

یا قطره ی آب ریز در جام شراب

فرقش چه بود که هردو آبند ، ولی

این چشمه و دیگری به مانند سراب .

حسین دشتی

سوز سینه

آهی اگر برآورم از سوز سینه ام

آتش بگیری ای صنم از سوز سینه ام

هشدار اگر به داد دل من خدا رسد

بر تو بلا بیاورم از سوز سینه ام !

حسین دشتی

باغ دل

باغ دل را چون تویی گل بایدش

نغمه خوانی همچو بلبل بایدش

فصل سرد دوریت خواهد گذشت

سالهای با تو یک دل بایدش ....

حسین دشتی

مجرم

عشق اگر جرم است بنده مجرمم

روز وشب با خاطراتت همدمم

واژگان درمانده از توصیف عشق

اینقدر گویم که چون جام جمم  .

حسین دشتی


واتس آپ

هر نیمه شبان

چونان منجمان

که در رصد ستارگان شب کوشایند

به صفحه ی واتس آپ تو می نگرم

می بینم که آنلاینی

می بینم که طلوع کرده ای

می بینم که هستی

همین التیام دردهای من است

درد هجران

می بینم که نور می افشانی

چه بسیار کسان چو من

خیره به آسمان شب

در پی ستاره ی خود می گردند

هر کس در ستاره ی خود

گل سرخی به زیبایی تو دارد .

حسین دشتی

اسیران بلا

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

برما نظری کن که درین شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه ، چه قومیم و کجاییم ؟

حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدم ما چونکه هم از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته ی داغ خداییم .

حضرت مولانا

احساس

احساس می کنم که دلت با من آشناست

چون چشمه ای که صاف و زلال است و بی ریاست

احساس می کنم که دلت عاشق است و پاک

گویا که تحفه ای از جانب خداست

در کنج دل اگرت جای داده ام

ز آنروست که مهربانی تو همچو کیمیاست

تو از کدام قبیله ای که چنین پاک و بی غشی

الماس لبخند تو والاتر از طلاست

آه ای طبیب دل محزون من ببین

دیری است که دل به عشق شما سخت مبتلاست

درمان بکن به مرهمی ای یار درد ما

گر پر کشم خون من ای یار با شماست .

حسین دشتی

اتهام

اتهامم چیست ؟ جز آنکه تو را

دوست میدارم عزیز بی وفا

از چه رو محکوم گشتم بر جفا

عاشقی آیا بود جرم و خطا؟

تا به کی از ما گریزانی ، بگو

ای سیه چشم ای غزال تیزپا

مهر تو افتاد بر دل ناگهان

چون شهابی که فتد از آسمان

تا سحر بیدارم از فکر و خیال

در نیاید حس من در این مقال

حس من در واژه کی گنجد ، بگو

جز که دارم با خیالت گفتگو

حکم دادی دل به دوری از شما

تا بمیرد این دل نا آشنا

لیک لاله چون بروید از گلم

تا قیامت با تو ای جان همدلم.

حسین دشتی


مادر و دوست

در این دنیا ، یکی مادر ، یکی دوست

اگر باشن کنار من ، چه نیکوست 

اگر باشد به سر سایه ی مادر

نباشد در جهان زین شخص خوشتر

و گر باشد رفیقی در کنارت

حریفی نیست گر لشکر ببارد

فسوس ازدست من رفته است مادر

به تقدیر جهان و امر داور

ز یاران و رفیقان گرچه دورم

به جز کاغذ نبد سنگ صبورم

نویسم روی کاغذ شرح حالم

چو نی باید که از غمها بنالم.

حسین دشتی

تا کی ؟

تا کی به من ای یار ستم میداری

به اعصاب و روام من قدم میذاری

تا کی بکنم صبر که آیی یا نه

بر فرض محال خواب یا بیماری .

حسین دشتی

دعا

دعا کنین 

واسه این دل شکسته

دعا کنین

واسه بال و پر‌ه بسته

به دل میگم

یارم به خونه بر میگرده

آه ای خدا

خونه بدون اون چه سرده

دعا کنین 

دعا کنین

پرپر نشن گلهای باغچه

دعا کنین

دعا کنین

حافظ بمونه روی طاقچه

دعا کنین

دعا کنین

خنده روی لب ها بمونه

تو سینه ها 

شادی بزنه هی جونه

از دلبر رفته سفر

بیاد نشونه

دلم دیگه 

هی نگیره هر شب بهونه

دوباره با هم بمونیم 

ما  عا ش قو نه

حسین دشتی


شعر

صبح است و دلم خواست که شعری گوید

در وصف تو ای صنم ، چه شعری گوید ؟

چون دیده دوبیتی است و لبهات غزل

زلف تو چو مثنوی.... چه شعری گوید ؟؟؟

حسین دشتی

دوران فراق

دوران فراق هم به سر خواهد شد

شب بگذرد و صبح دگر خواهد شد

تا کی به گمانت بکند چرخ ستم ؟

آخر قدمت نور بصر خواهد شد .

حسین دشتی

انتظار

چو رودخانه

که در گذر خویش 

نگه به سنگها نکند

چو صبحدم نسیمی

که دست رفاقت 

به صخره ها ندهد

چو ابر که به مرداب

نگهی از کرم نکند

گذشتی و ما را 

ندیدی و هرگز

گمان نبری که

عاشق زاری

به انتظار قدومت

چه ساکت و آرام

به کنج دخمه ی دنیا

به زیر گنبد گیتی

چو روزهای گذشته 

به انتظار نشسته است .

حسین دشتی


گرد پیری

چنان گرد پیری به رویم نشست

زمانه کنون دست ما را ببست

جوانی کجایی که رفتی ز دست

همه آرزوهام در هم شکست .

حسین دشتی

مادر

بد جور دل هوای تو را کرده مادرم

در زندگی همیشه بدون تو آخرم

پشت و پناه و همدم و یارم تو بوده ای

در تنگنای عمر ، حکیم و مشاورم

دنیا پس از غروب تو مادر سیاه و سرد

رخت عزا را به چه حالی درآورم

دنیا بدون تو ندارد صفا و مهر

ایکاش بگویند بسویت مسافرم

من منتظر تا برسد روز واپسین

دیری است منتظر حکم داورم.

حسین دشتی


میترا

سالها باید رود تا چون تویی

پا به روی عرصه گیتی نهد

میترایی دیگر آید در جهان

خط بطلان بر همه تابو کشد .

حسین دشتی

{ تقدیم به صدف }

چرا با من ؟

چرا با من ! چرا با من ! چرا با من !

تو قهری ؟؟؟

منم از روستایی دور ، و تو 

از ناف شهری

من از آن بندری که صادراتش 

عشق و شور است

تو آن مرکز نشینی

که از دل من

دور دور است

تو را با من چه می شد 

گر کتابی می گشودیم

ز حافظ یا ز مولانا

کلامی می ربودیم

ز خیام و ز فردوسی و عطار

ز سعدی میشدیم از عشق سرشار .

حسین دشتی

میلاد گل

حی بشتاب که میلاد گل است

مهرش از روز ازل کنج دل است

ضامن آهو که می گویند اوست

آب سقاخانه اش عین سبوست

رحمتش افزونتر از افزون ترین

مهربانیش به دنیا بهترین

تربت پاکش بود مهر نماز

دردمندان را بود او چاره ساز

ابر رحمت چو ن بگستردانده بود

آفتاب مهر او تابنده بود

مهربان تر از امام هشتمین

نیست نی زیر و نه بالای زمین

اسم اعظم حرفی از نام رضاست

دردمندان را به غربت آشناست

مستی ما شیعیان از جام وی

بر دلم آتش زدستی بانگ نی

عشق را از محضرش آموختیم

سوختیم از غم ولی لب دوختیم

لب به انگوری اگر من تر کنم

دیدگان از یاد او احمر کنم

یاس در ایران چو برگ و بار داد

خسرو دیرینه این اخبار داد

آید آن شاهی که مشهد تخت اوست

هر که آید جانبش ، خوشبخت اوست

با من شوریده ای مولای من

کن تفضل اندکی آقای من

نی خمش ، اندک نیاید در میان

پادشاه کی کم دهد بر بندگان

مشت ما وا شد که ما درمانده ایم

پادشاها ، چاکریم و بنده ایم

وصل تو خواهیم از دار جهان

غایت اندیشه های عاشقان

سر زد از شرق دلم ، مهر رضا

چون سرشته در گلم مهر رضا

یار ما را نیست ای یاران جفا

یکسره عشق است و مهر است و وفا

آتش طور است  در دلهای ما

سوخته جمله قد و بالای ما

لب به ذکر یاعلی شیرین شود

هر که از یادش برد ، غمگین بود

راه ما دور است کن ما را صدا :

- راه گم کرده ! به سوی ما بیا

ضامن ما باش در روز جزا

کن شفاعت هر گناه و هر خطا

آستان پاکت ای زیبا سرشت

تکه ای باشد گمانم از بهشت .

حسین دشتی

دوقناری

آسمانی شده اند و رفتند

دو قناری که بهم دل بستند

حادثه بود خدایا ز چه رو

این چنین قامت گل بشکستند

سرفرازان وطن کشته شدند

جمع عشاق دگر پیوستند

آه از این همه غربت یا رب

تا ابد داغ دل ما هستند

نی  ! بگو ناله برآرد از غم

بهر آنانکه که چنین وارستند

وقت شوم از چه تورا پایان نیست؟

ملت ما به خدا شایسته اند

راهی وادی وصل ابدی

بشد ند و  ، ز می اش سرمستند

همچنان که غم ما بسیار است

دلخوش آنان که قفس بشکستند

از برای دل زار دشتی

حسرت و ماتم و غم همدستند .

حسین دشتی

{ در سوگ احسان گنج خانلو و رها نیک روش 

کشته شدگان حادثه کلینیک سینا اطهر 

خداوند روح پاکشان را غریق رحمت و مغفرت بفرماید}

برایان هوک

برایان هوک گفته که گزینه

همیشه روی میزه ای برادر 

برو حاجی پی فکر دگر باش

بنه بر روی میز خود سماور !!!

حسین دشتی

شمس دیدار

به غیر عشق در قلبم نباشد

بجز دیوانه همدردم نباشد

یکی ما را برد تا شمس دیدار

که با مهر رخش سردم نباشد.

حسین دشتی

نشان

نشان یار می جویم ، کجایست ؟

کجایست آنکه با دل آشنایست

من از روز ازل دانسته بودم

دل من سخت بر او مبتلایست.

حسین دشتی

نسیم

نسیم از جانب کوی تو آمد

به دل عطر گل روی تو آمد

تمام شهر را گشتم پی تو

به دستم تار گیسوی تو آمد.

حسین دشتی

رسم

رسم خوبی نیست با ما می کنی

دایما اینجا و آنجا می کنی

میزنی دایم دلم را بر زمین

چون شکستی ، از چه رسوا می کنی ؟

راز ما را فاش می سازی عیان

بعد از آن کلا و حاشا می کنی

این چه رسمی هست دلها می بری؟

با دو زلفی که چلیپا می کنی

سرمه می ریزی به چشم و با مژه

فتنه در عالم تو بر پا می کنی

رسم تو عاشق کشی و دلبری است

در جهان با غمزه غوغا می کنی

می بری عشاق را سرچشمه ...و

تشنه لب بر گرد دنیا می کنی

چونکه در پایت فتادند عاشقان

دست سوی جام صهبا می کنی

چون که مردم بر مزار من بیا

جلوه ای همچون ثریا می کنی

تا بداند محتسب رسم تو را 

می کشی و ای خدایا می کنی 

ز اشک حسرت عاقبت بر گور من

دشت ها را همچو دریا می کنی .

حسین دشتی

سکوت

ساکتم ! چو ن که نمی خواهم دلت را بشکنم

غنچه ی لبهای ناز نوگلت را بشکنم

از کدامین دردها با تو بگویم من سخن ؟

با کلامی بیهده بال و پرت را بشکنم .

حسین دشتی

کولی آواره

مهر زدم بر لبم 

تا که نگویم تو را

فاش نخواهم نمود

راز دلم نازنین

سوخته اکنون دلم

غصه شده حاصلم

عشق تو شد شاملم

شاه شدم بر زمین

یار من اکنون بیا

لیلی مجنون بیا

عاشق و مفتون بیا

خاتم دنیا نگین

کولی آواره ام

ز عشق تو بی چاره ام

غصه شد همخانه ام

مهر مرا همنشین

مهر زدم بر لبم

تا که نگویم عزیز

عشق تو ما را بکشت

کرده مرا ریز ریز

مهر زدم بر لبم

عشق مرا سوخت هی

تا که فرامش کنم

جام می و بانگ نی

زعشق نباید بگفت

هیچ سخن هیچ گاه

تیره ترین ابرها

کرده کدر روی ماه .

حسین دشتی

حدیث دل

عشق آمد از کدامین ره ؟ نمی دانم

تا کجا با من شود همره  ؟ نمی دانم

شاهدا  ! مستم چنان کردی

فرق بین جام از خمره نمی دانم

*

قربتی خواهم به چشمانت

یک وجب جا از دل و جانت

چون تو را روزی به کف آرم

گم شوم در پیچ زلفانت

*

مهربانا از چه رو ، یادت

بر دل زار من افتاده است

گوییا دل همچو میخانه است

گوییا یاد تو چون باده است

*

نازنینا ، ناز کمتر کن

ما به دام تو بیفتادیم

وصل شیرین تو نزدیک است

شاه خسرو ، نی چو فرهادیم

*

کاش می آمد که برخیزم

چون نسیم از دشت بگریزم

شعرهایم را به وصف تو

بر سر هستی بیاویزم

*

تیرماه است و من از خرداد

دل به مهر تو بدادستم

سر به راه عشق باید داد

من خود این نکته بدانستم

*

آی فریاد و شرر دارم

در دل خود صد گهر دارم

از میان حکمت و دانش

عشق ورزی را هنر دارم

*

روزگار وصل در راه است ؟

یا که بیژن در دل چاه است ؟

از نشان من اگر پرسی ؟

آن کسی که بر تو دلخواه است

*

از تو من چون مولوی گویم

در رهت صد مثنوی گویم

نازنین گفتم حدیث دل

عشق آمد ، یا علی گویم .

حسین دشتی

موعود

ای آنکه به قلب من شررها زده ای

بر تلخی دل ، شهد و شکرها زده ای

بر تاج شهنشاهی من موعودم

الماس و ذر و در و گهرها زده ای .

حسین دشتی

( برای پسرم سوشیانت موعود )

آس غم تو

جز ذکر و دعای تو به لب هیچ ندارم

برده است چه آسان غم تو صبر و قرارم

آس غم تو ، شاه دلم را ببریده است

دل باخته ام ، در پی تکرار قمارم

ننگ است که من عاشق روی تو نباشم

ای ماه شب چهارده بازآ به کنارم

ما را زچه رو میکشی هر دم تو هزاران

از آب حیات لب خود کن تو نثارم

سر در قدمت گر که نهم هیچ نباشد

جان را بدهم مفت به سودای نگارم

اسم تو که حک کرده خدا بر دل دشتی

دیوانه تر از لیلی و مجنون بشمارم

رنج است وتعب روز و شبم زهجر تو ای یار

مرهم بنه با خنده ی خود بر دل زارم

افسوس به غربت شده ام عاشق رویت

ای کاش روم با تو به شهر و به دیارم .

حسین دشتی

ای دوست

امیدم رفته از دست و 

به لب شعری نمی خوانم

من از این بی وفا یی ها

چرا چیزی نمی دانم ؟

تسلای دل دشتی 

کسی جز غصه و غم نیست

ولی ای دوست تا محشر

به پای یار می مانم

حسین دشتی

(تقدیم به جناب حمید مارامایی )

بت

آرزوی با تو بودن

عبث است و پوچ و بیخود

از چه رو دل حزینم

طالب وصل شما شد؟

دل مگر نداشت منطق ؟

دل مگر خرد ندانست ؟

که به معبد وجودم

بنشانده چون تویی بت !

حسین دشتی