افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

لب خاموش

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاهدار اگر نوش می کنی

«سایه » چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

هوشنگ ابتهاج ( ه . ا . سایه )

1338


شکوه ی تلخ

سینه را از رنج و غم انباشتند 

بذر تنهایی به جانم کاشتند 

نازنینان پرچم جور و جفا 

در بلندای دلم افراشتند 

شکوه ی تلخ مرا از روزگار 

چون حدیثی پوچ می پنداشتند 

یاد کن ما را که فرصت اندک است 

کی غم نامهربانی داشتند 

تار و پودم بافتند از غصه ها 

داغ سنگینی به دل بگذاشتند 

«دوستان بهتر از برگ درخت » 

دوستی را از زمین برداشتند 

یک نفس بین من و تو بیش نیست 

فرصتی نامردمان نگذاشتند 

حادثه بگذشت با خیر و خوشی  

عشق را بازیچه ای پنداشتند ... 

ح.د 

این چه شور است ...

این چه شور است که در دور قمر می بینم 

همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم 

هر کسی روز بهی می طلبد از ایام 

علت آنست که هر روز بتر می بینم 

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است 

قوت دانا همه از خون جگر می بینم 

اسب تازی شده مجروح بزیر پالان 

طوق زرین همه در گردن خر می بینم 

دختران را همه جنگست و جدل با مادر 

پسران را همه بدخواه پدر می بینم 

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد 

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم 

پند حافظ بشنو خواجه ، برو نیکی کن 

که من این پند به از در و گهر می بینم 

 

خواجه حافظ شیرازی 

دو چشمان تو

فتنه ایی آغاز کرد باز دو چشمان تو 

اشک به یغما ببرد راز دو چشمان تو 

خسته دلان را ببرد چشمه شیرین وصل 

تشنه لب آورد لیک باز دو چشمان تو 

رسم جفاکاریت باب شده در جهان 

تا که دل اسپرده ایم ساز دو چشمان تو 

آه ز مژگان تو و آن لب خندان تو 

اشک چو باران تو ناز دو چشمان تو 

تاج وفا روزگار گر بنهد بر سرت 

دست تولا زنم باز دو چشمان تو 

ح.د 

دعا

خدا کند ز دلت دردها زدوده شود 

لبت ز خنده پر و خاطرت آسوده شود 

خدا کند ننشیند دگر به چهره ی تو 

غبار غصه و آنی به غم آلوده شود . 

قطب شمال

سرم دیگر ز فکر عشق خالی است 

دلم همسایه ی قطب شمالی است 

برون کردم ز سینه خاطرش را  

گمانم نوبت آسوده حالی است .... 

ح.د