افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

بهار سرخ

امسال بهار ، سرخ و خونین آمد

دل شکسته و ملول و غمگین امد

شادی و شعف ببرد و غم افزون کرد

زیرا که حسین ، فتاده از زین امد

*****

چون شاه نباشد ، عید ماتم بادا

نوحه گری و گریه دمادم بادا

بر سفره دل منه دگر آب زلال

چشمم ز غمش چشمه ی  زمزم بادا

*****

زلف آشفته ز بیداد خزان

دم فرو بسته ز فریاد و فغان

آمده از سفر کرب و بلا

عید نوروز سر و سینه زنان

*****

ای برج حمل غمم فزون کردی تو

از گلشن لب خنده برون کردی تو

بس اشک ز دیده آمد از داغ حسین

صحرای دلم آتش و خون کردی تو

*****

امسال بهار عجب هوایی دارد

بر قامت خود کهنه ردایی دارد

از بعد عروج خامس آل عبا

خون در گل لاله رد پایی دارد

*****

بهار آمد و لیکن خسته آمد

مثال ذورقی بشکسته آمد

پرستو از سفر برگشت اما

خبر از زینب پر بسته آمد

*****

این چند قطعه شعر مربوط میشه به نوروز سال 83 اگه یادتون باشه

اون سال نوروز با ماه محرم حسینی تقارن پیدا کرده بود حالا که در

ماه محرمیم هنوز فکر کردم بدک نباشه تو وب قرارش بدم ......

ح.دشتی

دمام زن

بزن دمام زن غم دارم امشب 

به دشت سینه ماتم دارم امشب 

عزای عندلیب نوحه خوان شد 

به برگ چهره شبنم دارم امشب 

ح .د 

شهر بم

از شهر بم آن یادگار عهد دیرین

جز تلی از ویرانه ها بر جا نمانده

دست طبیعت بین چو سان آن شهر زیبا

در حسرت لبخند یک کودک نشانده

صد توسن وحشی ز قهر و خشم و نفرت

بر دشت سبز آرزوهایش دوانده

سنگی بزد اواز شرارت آشیان را

مرغ و قناری را زجای خود پرانده

شیرینی خرمای بم برده است و اکنون

صد قطره از زهرش به کام دل چکانده

چون دایه ای نا مهربان او از سر خشم

گهوارهء آرام کودک را تکانده

آن شهر بر جا مانده از جور زمانه

در تند باد حادثه اکنون کشانده

چندی است شعر عاشقانه رفته از یاد

جز مرثیه در گوش او شعری نخوانده

از شهر بم واز مردمان مهربانش

صد آرزو در گل ولی امید مانده

آید دوباره بار دیگر نو بهاران

ما را ز حسرت و از غم و ماتم رهانده ....

ح . دشتی

1382/10/14

جهان پهلوان تختی

ای پوریای دوران 

در بیشهء دلیران  

نامت بزرگ و جاوید 

حک شد به قلب ایران  

ای پهلوان کشور 

در معرفت چو حیدر 

تحت لوای عشقت 

صد قهرمان و افسر 

ای حامی یتیمان 

بر دردشان تو درمان 

بر این کویر خسته 

نام تو لطف باران  

هر چند رفت تختی 

اما مرام او ماند 

ملت به سوگ رودش 

از دیده اشک افشاند  

ح.د 

یاد تو

می یاد تو و مست منم هر شب و روز 

میخانه دل و همیشه اش در تب و سوز 

گر بشکافی سینهء ما را ای دوست 

هر زاویه اش هزار گنج است و کنوز .... 

مولانا۴۹

تنها نه همین خنده و سیماش خوشست 

خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست 

سر خواسته ، من گر بدهم یا ندهم 

سر را محلی نیست تقاضاش خوشست 

آنک پایان من / علیرضا قزوه

شور به پا می کند خون تو در هر مقام

می شکنم بی صدا در خود هر صبح و شام

باده به دست تو کیست ؟ طفل جوان جنون

پیر غلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام

در رگ عطشانتان ، شهد شهادت به جوش

می شکند تیغ را خندهء خون در نیام

ساقی بی دست شد خاک ز می مست شد

میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند ماه مرا از عراق

کوفه شود شامتان ، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم ، در طلب خون تو

بندهء حرّ توام ، اذن بده یا امام

عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت

آنک پایان من در غزلی نا تمام

علیرضا قزوه

یاران چه غریبانه/پرویز بیگی حبیب آبادی

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان، خون‌ست به دل‌هامان
فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه
هر سوی نظر کردم هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی گلگون شده گیسویی
دیگر نبود دستی تا موی کند شانه
تا سر به بدن باشد این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه
لبخند سرودی کو سرمستی و شوری کو
هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن وای من و وای من
از خانه نشان دارد خاکستر کاشانه
ای وای که یارانم گل‌های بهارانم
رفتند از این خانه رفتند غریبانه 
 

پرویز بیگی حبیب آبادی

خاطره

امشب سالگرد شهادت داداشم علیرضا بودش . نهم دیماه۱۳۶۰ بود که بهمراه یکی ار رفقاش پر کشیدن راستش نمیدونم چی بنویسم .یه سری خاطرات مونده به یاد . رفت و داغی به دل ماها نهاد. دبیرستانی بود و تازه عضو بسیج شده بود شاگرد جوشکار بود یه موتور یاماها ۱۰۰ داشت همیشه پاشنه کفشش خوابیده بود یقش باز بود سیگار آزادی میکشید دکتر شریعتی رو خیلی دوس داشت همه دوسش داشتن .یه دوربین پولوراید خریده بود از اون دوربینهایی که خودش نگاتیوو چاپ میکنه، خیلی زلال و آسمونی بودش، واسه ما بچه ها بادبادک درست میکرد یا اگه بهش پیله میکردیم با موتورش ما رو میبرد گردش اغلب کاردستی تکلیف مدرسه را واسمون   

میساخت . چطوری شهید شد ؟ از همرزماش پرسیدم ، گفتند : یه برکه آب  چند کیلومتر  

دورتربود که نوبتی میرفتیم واسه سنگرمون آب می آوردیم اونروز نوبت شهید خلیجی بود که بره  

آب بیاره ایشون 15 ساله بود علیرضا گفته من همراش میرم ...دبه ها رو پر آب کرده بودن و بر میگشتن علیرضا جلوتر حرکت میکرد و شهید خلیجی چند قدم با هاش فاصله داشت که خمپاره  

60 خورده بود بین اوندوتا و هردو پرواز کرده بودن  

وصیت نامه اش این بود صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین به گوشم میاد و من میخواهم به این ندا لبیک بگویم 

چیزی که هیچ موقع از یادم نمیره تصویر شمایلی که با خونش توی تابوت چوبی که از جبهه آورده بودنش نقش بسته بود  و اون یه سوار شمشیر به دست بود که اسبش روی دو دست بلند شده بود و شنلش توی هوا موج میزد ......