نگاهت چون زلال جویباران
لبانت سرخ همچون لاله زاران
تویی پاک و منزه همچو چشمه
چو دشت تشنه ام در فکر باران ......
ح . د
زنارفیقان دلم گرفت ای دوست
بجای تو غصه در برم گرفت ای دوست
نه همدمی که بگویمش نهفته دل را
نه جام می که راحتم کند زاین غمها ......
ح .د
ردی از خون باقی مونده پشت سر
کوچه های بی سرانجام روبرو
یه نفر جونشو بالا میاره
توی بهت این شب بی آبرو
روی آسفالت سیاه روزگار
دیدن سرخی خون دیدنی نیست
همه جاده ها به دره می رسن
همه کوچه ها به تابلوهای ایست ....
تو خیمه شب بازی شب
عروسک بازی نباش
اونکه سر نخ دستشه
خونشو رو صحنه بپاش
تنها رفیق قیمتیه
اینو هزار بار بنویس
زانو نزن به سایه ها
تن نده به امر رییس ......
یغما گلرویی
ماییم مثال طوطی بازرگان
در غربت و دوریم ز جمع یار ان
مردیم هزار بار اما هرگز
آزاد نگشتیم ز بند و زندان .....
ح.د
و انا لا املک فی الدنیا غیر احزانی و عیناکی ......
ما پادشه عشق و زغم مالامال
رسوای جنوبیم و غریبم به شمال
شد قسمت ما دو چیز از دار جهان
خون جگری هست و دگر اشک زلال .....
ح.د
مست از چشمون معصوم توام
چون کبوتر بر لب بوم توام
چون بپاشی دانه ای صیاد دل
تیز تک در کنج زندون توام ......
ح.د
هر زن که بدیده ای که شوهر مرده است
از غصه و تنهایی خود افسرده است
گویی که شوی صیغه من ای جگرک
گر بعله نگویدت بگویی به درک ......
ح.د
دفتر شعر من ناتمام خواهد ماند
مادرم بر گورم شروه ها خواهد خواند
خاطرات سبز عشق من را پاییز
از خیال و ذهن دلبرم خواهد راند......
میترسم از آن روز که خاموش شود
عشق تو و یاد من فراموش شود
میترسم از آن روز که در شهر غریب
از یار جفا بینم و از دوست فریب
میترسم از آن روز که این پنجره ها
از عشق تهی گردد و از خاطره ها
میترسم از آن دمی که یلدا برسد
شادی رود و دوباره غمها برسد
میترسم از آن روز که گلهای وفا
پرپر بشود ز کینه تیغ جفا
میترسم از آن روز که مرغ دلکم
دلخور شود از دست تو ای شاپرکم
میترسم از آن دمی که تنها در گور
همخانه کژدم شوم و مونس مور ......
ح.د
فراموشم تو کردی نازنینم
من اینجا با غم و غصه قرینم
اگر چه طالب مرگ منی تو
الهی غصه بر چهره ات نبینم.....
چون نسیم صبحگاهی
رفته ای از دستم اما
عطر خوش بوی عجیبی
مانده از زلف تو بر جا
بی تو در بن بست تردید
خنده بر لبهام خشکید
تا مرا دیوانه ای دید
بانگ زد ای مرد تنها ......
نگاهم نا امید و بی ستاره
به صحرای دلم بارون نباره
همه عمرم بهاری گردد و سبز
اگر نزد من آیی تو دوباره ......
مستی و خرابیم ز پیمانه دشتی
ای بی خبر ازباده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دلها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبایی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
رهی معیری
ای دوست ز دریای نگاهت دورم
در غربت و از ندیدنت رنجورم
در نبودنت خامش وتاریک و سیه
با بودن تو ستاره پر نورم .........
ای دوست بهار آمد و من تنهایم
با گریه رفیق و مونس غمهایم
از جمع رفیقان چو جدا افتادم
آواره دشت و کوه و برزنهایم ....
ای دوست بیا گذشته ها یاد کنیم
آواز قشنگ عشق فریاد کنیم
وین کاخ فراموشی با تیشه مهر
بر باد دهیم و باده آباد کنیم .....
ای دوست غریب و بی کس و کار منم
چون رهگذری در این شب تار منم
خاکستر غم شیشه دل را بگرفت
چون آیینه آلوده به زنگار منم ........
ح.دشتی
نیست مثال تو ای دلبر خفته کسی
رفتی و اکنون تو بر اوج زحل میرسی
آه که از یاد تو سینه ام آتش گرفت
جست کبوتر ز بام در پی او کرکسی
لاف محبت اگر میزده ام دور نیست
قلب مرا نازنین کاش تو می وارسی
وزن غزلهای من بی تو نگردد وزین
گشته قرین غمین جام می آتشین
طرح دو چشمان تو نقش بشد بر دلم
آه دریغ از پی اش مرگ نموده کمین
یک قد تو بود و بیست نمره اخلاق تو
بعد هزار سال هم چون تو نیابد زمین...
اگر خون بگریم روا باشدم
که از مهربانان جدا باشدم
ندارد صفایی جهان بی تو چون
به تو نازنینم وفا باشدم.........
اولین سرود ملی ایران در زمان مظفرالدین شاه
نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که هم آواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم
بشنو سوز سخنم
که نواگر این چمنم
همه جان و تنم
وطنم وطنم وطنم وطنم
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
زصلابت ایران جوان
زصلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان
...........................
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را .
دکتر علی شریعتی
از کتاب دفترهای سبز
روزی که پروین اعتصامی درگذشت | ||
امروز ـ 16 فروردین ـ سالروز در گذشت پروین اعتصامی شاعره بنام ایران است که در 34 سالگی در 1320 در تهران در گذشت . وی 25 اسفند 1285 در تبریز به دنیا آمده بود و پدرش یوسف اعتصام الملک از نویسندگان و مترجمان کشور بود. اشعار پروین که عمدتا به سبک خراسان بود پیرامون زندگی مردم و احساس خود او از زندگانی بود . قطعه شعر او درباره رنجبران مشهور است. |
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی | فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست | |
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم | کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست | |
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست | پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست | |
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت | این اشک دیدهی من و خون دل شماست | |
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است | این گرگ سالهاست که با گله آشناست | |
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است | آن پادشا که مال رعیت خورد گداست | |
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن | تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست | |
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود | کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست |
عمر من در حسرت و غمها گذشت
قلبهایی پاک از دستم شکست
زآسمان دیده من رفته ای
لیک در کنج دلم بنشسته ای...
مهربانم گرچه از چشمان تو
چون شهابی رهگذر افتاده ام
لیک بر درگاه عشقت نازنین
تا ابد من منتظر استاده ام...
گفتم که دلم به حال تو میسوزد
گفت چرا ؟
- زیرا که تو عاشق شده ای یاری را
کز بهر هلاک تو
کفن میدوزد
گفتا : که ماییم مثال آن شمع
تا لحظه آخر
از غمش میسوزد
ح . دشتی
شب که ظلمت قلب من را میفشرد
کاش دستهات اشکهامو میسترد
کاش میشد از جفای روزگار
گوشه ای تنها نشست و غم نخورد
نازنین هجران و درد بیکسی
عشق پاکت را زیاد من نبرد
بشنوی آخر عزیزم این خبر
عاشقی دلخسته در غربت بمرد......
ح.دشتی
ای چشم سیاه تو آتش زده بر دلها
پرپر شده از هجرت صد غنچه نوگلها
حال من غمگین را جز یار نمیداند
از دوری او نالم چون ناله بلبلها
تا رفت زپیش من غارتگر دین و دل
از اشک دو چشمانم خونین شده کاکلها
رفت از برم و من را با غصه رها کرده
از مزرعه عشقش هجران شده حاصلها
از چرخ و فلک ایدل یاری و مدد مطلب
این چرخ رها مانده در گردش باطلها
ماییم که میمیریم در حسرت و عشق او
آسان بنمود اما افتاده چو مشکلها .......
۸۲/۳/۱۶
بدونت لحظه ها بگذشت جانم
به اندوه و غم و درد جدایی
چو خورشید از برم رفته است اکنون
شده دنیا سراپایش سیاهی ......
در آتش عشق سوخت چون پروانه
دل در غم مرگ او بشد ویرانه
شمعی که به بزم دوستان چون خورشید
میسوخت ولی نور به ما میبخشید .......
تبریک به من نگفتی اما
نوروز به من زده است لبخند
عشق و شرر است و صدق و پاکی
رنج و غم و غصه هام در بند......