سری بردار و سر بالا کن ای دوست
نگاهی بر دلم حالا کن ای دوست
دل فایز چو طفل کِر گرفته
بخوابانش ،کمی لالا کن ای دوست
طفل کِر گرفته : کودکی که گریه میکند و آرام نمیگیرد
اگر از روی تو مهجورم ای دوست
ز درد دوریت رنجورم ای دوست
جدا فایز ز تو نز بی وفایی است
خدا داند که من مجبورم ای دوست
رخت تا در نظر می آرم ای دوست
خودم را زنده می پندارم ای دوست
ولی چون تو برفتی یار فایز
بگو این دل به کی بسپارم ؟ ای دوست
اگر دوران دهد بر بادم ای دوست
وگر هجران کند بنیادم ای دوست
مکن باور که فایز ، چشم و زلفش
رود از خاطر و از یادم ای دوست
اسیرم کرده چشم مستت ای دوست
قتیلم کرده تیر شستت ای دوست
خوشا فایز رود اندر گدایی
ولی دستش بود در دستت ای دوست
به گل ، سنبل فروهشته که گیسوست
کشیده تیغ چشمانش که ابروست
مترجم کرده ابرو یار فایز
که بسم الله اینک مصحف روست
مبر نام جدایی ترسم ای دوست
که همچون مار بیرون آیم از پوست
مکش فایز ، که هجران کشت او را
تن مقتول آزردن نه نیکوست
نگارا ! شربت از لبهات بفرست
گلاب از گوشهء چشمات بفزست
برای توتیای چشم فایز
کف دستی ز خاک پات بفرست
سرم پر شور و شیدای تو کافی است
دلم داغ تمنای تو کافی است
به سیر گلستان فایز چه حاجت ؟
خیال سرو بالای تو کافی است
نه چشم است آن که چشمانش ندیده است
نه گوش است آن که صوتش ناشنیده است
ز فایز پرس حسنش پای تا سر
که شبها رنج بی خوابی کشیده است
رخ تو دلبرا مانند ماه است
رخ من از غمت چون برگ کاه است
به فایز عهد یاری بسته بودی
مگر نه عهد بشکستن گناه است ؟
به لب خال سیاهت جایگاه است
شب من بدتر از خال سیاه است
به فایز بوسه ای زآن لب عطا کن
که گر محروم میسازی گناه است
به دارالملک تن ، دل پادشاه است
جوارح در اطاعت چون سپاه است
به هر جا عزم دارد شاه فایز
که را یارا که گوید این نه راه است
مرا یاران ! وصیت این چنین است
که در هر جا که آن جانان مکین است
به دوش آنجا برید تابوت فایز
که جای تربتم آن سرزمین است
دلم در گوشهء چشمش مکین است
نشسته تا ابد منزل گزین است
دل فایز گرفته خوش مقامی
بلی ، خوشدل دل کوثر نشین است
خدنگ مه جبینان دل نشین است
جفای نازنینان نازنین است
نشد رسته دل فایز از این دام
سر زلف بتان حبل المتین است
نه هر آهوی دشت ، آهوی چین است
نه هر گاوی که بینی عنبرین است
نه هریاری وفادار است فایز !
وفا در خطّّهء ارمن زمین است
گاو عنبرین : ماهی عنبر
در این عالم غمم از حد فزون است
دلم از بهر خوبان غرق خون است
گله از تو ندارم یار فایز !
شکایتها ز بخت واژگون است
به گلشن تا ز گل نام و نشان است
حدیث بلبل و گل در میان است
جهان تا هست ذکر شعر فایز
میان دوستان این داستان است
سر زلف تو جانا ! لام و میم است
چو بسم الله رحمن الرحیم است
به هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جیم است
مرا در پیش راهی پر ز بیم است
از این ره در دلم خوفی عظیم است
برو فایز ! میندیش از مهابت
که آنجا حکم با ربّ رحیم است
هنوزم بوی زلفش در مشام است
هنوزم ذوق لبهایش به کام است
کجا فایز شود از ناله خاموش ؟
مگر آن دم که در خاکش مقام است
دلا ! امشب نه وقت قال و قیل است
نه هنگام حکایات طویل است
ببین فایز ! قوافل در قوافل
به هر جانب صدای الرحیل است
نه هر سرچشمه ای آب زلال است
نه هر لاله رخی صاحب کمال است
نه هر برگشته بختی هست فایز
نه هر گلدسته خوان مثل بلال است
دلم از دست خوبان چاک چاک است
تنم از هجرشان اندوهناک است
چو فایز خورده باشد تیر غمزه
ز تیر طعنه دشمن چه باک است ؟
نه هر ویرانه دل ماوای عشق است
نه هر سینه که بینی جای عشق است
دلی همچون دل فایز بباید
که او اندر خور سودای عشق است
تو خوبی ، او زخوبی بی نیاز است
تو سروی ، آن پری رخ سرو ناز است
مرنج از راستی دلدار فایز
تو بازی آن نکو رخ شاهباز است
تو که ای دل مکان در کوی یار است
تو که روز و شبان آنجا قرار است
تو که با فایزت نبود علاقه
بگو دیگر تو را با ما چه کار است
بهشت است این زمین یا کوی یار است
که خاکش نافه مشک تتار است
حدیث سلسبیل و حور ، فایز
بیان صورت و لبهای یار است
مرا این زندگی از بوی یار است
و گرنه جان بدین پیکر چه کار است ؟
کنون که هست فایز ، زنده ز آن است
دو چشم و دل به راه انتظار است
دلم را تیر مژگانت شکار است
نه مجبوری است ، دل خود خواستار است
مکش از سینه فایز خدنگت
که این ز آن دست و بازو یادگار است
ندانم چون کنم دل بی قرار است
به چشمم روز روشن ،شام تار است
ندانم راز دل با کی بگویم
دو چشمم فایز ،اینک اشکبار است
شب ابر است و دنیا تیره تار است
خیالم پاسبان کوی یار است
پلنگ نفس فایز ، سینه بر خاک
بکش جانا ، که هنگام شکار است
نه قامت ، تازه سرو جویبار است
نه نرگس ، چشم آهوی تتار است
حدیث سلسبیل و حور ، فایز
بیان صحبت لبهای یار است
چه مقصود است از این ، جانا بگو راست
گهی کج می نهی زلفت گهی راست
بگفت از بهر بیم خصم فایز
که یعنی مار و عقرب هر دو ما راست