افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

فایز82

سری بردار و سر بالا کن ای دوست

نگاهی بر دلم حالا کن ای دوست

دل فایز چو طفل کِر گرفته

بخوابانش ،‌کمی لالا کن ای دوست


طفل کِر گرفته : کودکی که گریه میکند و آرام نمیگیرد


فایز۸۱

اگر از روی تو مهجورم ای دوست 

ز درد دوریت رنجورم ای دوست 

جدا فایز ز تو نز بی وفایی است 

خدا داند که من مجبورم ای دوست 

فایز ۸۰

رخت تا در نظر می آرم ای دوست 

خودم را زنده می پندارم ای دوست 

ولی چون تو برفتی یار فایز  

بگو این دل به کی بسپارم ؟ ای دوست

فایز۷۹

اگر دوران دهد بر بادم ای دوست  

وگر هجران کند بنیادم ای دوست 

مکن باور که فایز ، چشم و زلفش 

رود از خاطر و از یادم ای دوست 

فایز ۷۸

اسیرم کرده چشم مستت ای دوست 

قتیلم کرده تیر شستت ای دوست 

خوشا فایز رود اندر گدایی 

ولی دستش بود در دستت ای دوست

فایز ۷۷

به گل ، سنبل فروهشته که گیسوست 

کشیده تیغ چشمانش که ابروست 

مترجم کرده ابرو یار فایز 

که بسم الله اینک مصحف روست

فایز۷۶

مبر نام جدایی ترسم ای دوست 

که همچون مار بیرون آیم از پوست 

مکش فایز ، که هجران کشت او را 

تن مقتول آزردن نه نیکوست

فایز ۷۵

نگارا ! شربت از لبهات بفرست 

گلاب از گوشهء چشمات بفزست 

برای توتیای چشم فایز 

کف دستی ز خاک پات بفرست 

فایز۷۴

سرم پر شور و شیدای تو کافی است 

دلم داغ تمنای تو کافی است 

به سیر گلستان فایز چه حاجت ؟ 

خیال سرو بالای تو کافی است 

فایز۷۳

نه چشم است آن که چشمانش ندیده است 

نه گوش است آن که صوتش ناشنیده است 

ز فایز پرس حسنش پای تا سر 

که شبها رنج بی خوابی کشیده است

فایز۷۲

رخ تو دلبرا مانند ماه است 

رخ من از غمت چون برگ کاه است 

به فایز عهد یاری بسته بودی 

مگر نه عهد بشکستن گناه است ؟

فایز۷۱

به لب خال سیاهت جایگاه است 

شب من بدتر از خال سیاه است 

به فایز بوسه ای زآن لب عطا کن 

که گر محروم میسازی گناه است 

فایز۷۰

به دارالملک تن ، دل پادشاه است 

جوارح در اطاعت چون سپاه است 

به هر جا عزم دارد شاه فایز 

که را یارا که گوید این نه راه است 

فایز۶۹

مرا یاران ! وصیت این چنین است 

که در هر جا که آن جانان مکین است 

به دوش آنجا برید تابوت فایز 

که جای تربتم آن سرزمین است 

فایز۶۸

دلم در گوشهء چشمش مکین است 

نشسته تا ابد منزل گزین است 

دل فایز گرفته خوش مقامی 

بلی ، خوشدل دل کوثر نشین است 

فایز۶۷

خدنگ مه جبینان دل نشین است 

جفای نازنینان نازنین است 

نشد رسته دل فایز از این دام 

سر زلف بتان حبل المتین است 

فایز۶۶

نه هر آهوی دشت ، آهوی چین است 

نه هر گاوی که بینی عنبرین است 

نه هریاری وفادار است فایز ! 

وفا در خطّّهء ارمن زمین است  

 

گاو عنبرین : ماهی عنبر 

فایز۶۵

در این عالم غمم از حد فزون است 

دلم از بهر خوبان غرق خون است 

گله از تو ندارم یار فایز ! 

شکایتها ز بخت واژگون است 

فایز۶۴

به گلشن تا ز گل نام و نشان است 

حدیث بلبل و گل در میان است 

جهان تا هست ذکر شعر فایز 

میان دوستان این داستان است 

فایز۶۳

سر زلف تو جانا ! لام و میم است 

چو بسم الله رحمن الرحیم است 

به هفتاد و دو ملت برده حسنت 

قدم از هجر تو مانند جیم است 

فایز۶۲

مرا در پیش راهی پر ز بیم است 

از این ره در دلم خوفی عظیم است 

برو فایز ! میندیش از مهابت 

که آنجا حکم با ربّ رحیم است  

فایز۶۱

هنوزم بوی زلفش در مشام است 

هنوزم ذوق لبهایش به کام است 

کجا فایز شود از ناله خاموش ؟ 

مگر آن دم که در خاکش مقام است 

فایز ۶۰

دلا ! امشب نه وقت قال و قیل است 

نه هنگام حکایات طویل است 

ببین فایز ! قوافل در قوافل 

به هر جانب صدای الرحیل است  

فایز۵۹

نه هر سرچشمه ای آب زلال است 

نه هر لاله رخی صاحب کمال است 

نه هر برگشته بختی هست فایز 

نه هر گلدسته خوان مثل بلال است 

فایز۵۸

دلم از دست خوبان چاک چاک است 

تنم از هجرشان اندوهناک است 

چو فایز خورده باشد تیر غمزه 

ز تیر طعنه دشمن چه باک است ؟ 

فایز۵۷

نه هر ویرانه دل ماوای عشق است 

نه هر سینه که بینی جای عشق است 

دلی همچون دل فایز بباید 

که او اندر خور سودای عشق است 

فایز۵۶

تو خوبی ، او زخوبی بی نیاز است 

تو سروی ، آن پری رخ سرو ناز است 

مرنج از راستی دلدار فایز 

تو بازی آن نکو رخ شاهباز است 

فایز۵۵

تو که ای دل مکان در کوی یار است 

تو که روز و شبان آنجا قرار است 

تو که با فایزت نبود علاقه 

بگو دیگر تو را با ما چه کار است 

فایز54

بهشت است این زمین یا کوی یار است 

که خاکش نافه مشک تتار است 

حدیث سلسبیل و حور ، فایز 

بیان صورت و لبهای یار است 

فایز۵۳

مرا این زندگی از بوی یار است 

و گرنه جان بدین پیکر چه کار است ؟ 

کنون که هست فایز ، زنده ز آن است 

دو چشم و دل به راه انتظار است 

فایز۵۲

دلم را تیر مژگانت شکار است 

نه مجبوری است ، دل خود خواستار است 

مکش از سینه فایز خدنگت 

که این ز آن دست و بازو یادگار است 

فایز۵۱

ندانم چون کنم دل بی قرار است 

به چشمم روز روشن ،شام تار است 

ندانم راز دل با کی بگویم 

دو چشمم فایز ،اینک اشکبار است 

فایز۵۰

شب ابر است و دنیا تیره تار است 

خیالم پاسبان کوی یار است 

پلنگ نفس فایز ، سینه بر خاک 

بکش جانا ، که هنگام شکار است 

فایز۴۹

نه قامت ، تازه سرو جویبار است 

نه نرگس ، چشم آهوی تتار است 

حدیث سلسبیل و حور ، فایز 

بیان صحبت لبهای یار است 

فایز ۴۸

چه مقصود است از این ، جانا بگو راست 

گهی کج می نهی زلفت گهی راست 

بگفت از بهر بیم خصم فایز 

که یعنی مار و عقرب هر دو ما راست