افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

مولی

دست ما را گیر مولی 

پای در گل مانده ام

دوستان رفتند و من 

در دور باطل مانده ام

جز تو با شاهی نشاید

راز دل افشا نمود

از ازل در عشق آن

مولای اول مانده ام .

حسین دشتی

رانده شده

رندیم ولی ز درگهت رانده شدیم

از هجر رخت ز غصه آکنده شدیم

سر زد کلمات مهر تو از دلمان

تا بنده ی تو شدیم تابنده شدیم

حسین دشتی

مبتلا

ما را به غم تو مبتلا کرد خدا

دل را ز محبتت طلا کرد خدا

آسان نبود وصل تو اما ز چه رو

خونین دل من چو کربلا کرد خدا

حسین دشتی

هنرمند

هنر تو صید دلها

پس از آن شکستن آن

به تو بسته ام دل اما

هنرت گسستن آن

تو هنرمند جهانی

که نباشد هم ترازت

دل ما به دامت اما

دگر از چه کشتن آن .

حسین دشتی

شاخه گل

قلم در دست من شاخه گلی شد

ز گلزار سعادت حاصلی شد

ننالم دیگر از هجرت به غربت

محبت بین دلهامان پلی شد .

حسین دشتی

قربانیان کرونا

صدها گل سرخ از کرونا مردند

بس غنچه که از باد ستم پژمردند

هر گوشه به سوگ نوگلی بنشسته

یا رب به جهان تو چه ها آوردند .

حسین دشتی

ای جان پدر کجاستی ؟

ای جان پدر نه وقت پروازت بود

در مکتب مهر شوق آغازت بود

نادانی این قوم شکسته است پرم

چشمم به دو تیزبال شهبازت بود .

حسین دشتی

بهشت من

بهشت من هم آنجایی که هستی

عزیزم در دل و جانم نشستی

بود دوزخ جهان من بدونت

چرا ای نازنین قلبم شکستی  ؟

حسین دشتی

محلات

باید روم بار دگر سوی محلات

بوسه زنم بر خاک خوشبوی محلات

شبهای غربت همچو گیسوی محلات

دل طالب مژگان و ابروی محلات .

حسین دشتی

کرونا خان

کرونا خان ز چینستان برآمد

ز چنگیز و هلاکو بدتر آمد

چنان دنیا به تاراج خزان برد

مغول بار دگر از خاور آمد .

حسین دشتی

ای اشک

با کس نباید گفت در سینه غمی دارم

بر چهره ام از اشک دیده شبنمی دارم

تا کی نهان سازم به دل غمهای عالم را

ای اشک خوشحالم که چون تو همدمی دارم .

حسین دشتی

چرا

دیگر چرا به تو اندیشه من است ؟

بعد از هزار بار دروغ و فریب ها

باید برم این دل وامانده را مگر

دور افکنم به سرای غریب ها ؟

حسین دشتی

فرهاد

ز عشق تو مرا فرهاد گفتند

گهی غمگین گهی دلشاد گفتند

به قلب من بسی خنجر نشاندند

گهی طعنه گهی بیداد گفتند .

حسین دشتی

فالگیر

1

زن کولی کف دستم نظر کرد

مرا از عشق دلدارم خبر کرد

بفرمود او نصیحت ها که فرزند

به راه عاشقی باید خطر کرد

2

زن کولی فراق یار ما گفت

ز هجران رخ دلدار ما گفت

نشانی از دل شوریده ام داد

به زودی لحظه ی دیدار ما گفت

3

زن کولی بگفتا ای پسر هی

نیفتی جان من در دردسر هی

صراط مستقیمت راه عشق است

بجز شوریدگی نبود به سر هی

4

زن کولی بگفتا سرنوشتت؟

به پیشانی خدا عاشق نوشتت

همه عمرت فراق است و جدایی

وصال یار بادا چون بهشتت

5

زن کولی بگفت از عشق جانم

تو را بر صدر این دنیا نشانم

چنان از عشق گردی شهره شهر

ز گمنامی تو را من وارهانم

6

زن کولی بگفتا در حقیقت

شود آنچه خدا خواهد نصیبت

به دل رو در ره عشق و طریقت

به سر رو در ره دین و شریعت

7

زن کولی بگفتا از کجایی ؟

- ز بوشهر از دیار آشنایی

: چوطوفان در جهان آواره اما

به پایان می رسد روزی جدایی

8

زن کولی بگفتا طالعت هست

دلت شاد و لبانت پر ز خنده است

به مشهد می روی بهر زیارت

گمانم نذر و عهدی گردنت هست

9

حسین دشتی


رسول آمد

رسول آمد به ما آموخت راه صدق و پاکی را

به راه عشق باید چون شقایق سینه چاکی را

به حول محور قرآن و اهل بیت من دایم

به این دو امتم هرگز نبیند راه غرقاب و هلاکی را .

حسین دشتی