افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

فایز۶۳

سر زلف تو جانا ! لام و میم است 

چو بسم الله رحمن الرحیم است 

به هفتاد و دو ملت برده حسنت 

قدم از هجر تو مانند جیم است 

خاطره

حافظ میخوندم موعود اومده گفتش میخوام فال حافظ بگیرم سوره توحید رو که تازه یاد گرفته 

میخونه وبه روح حافظ هدیه میکنه دیوان رو باز میکنه این غزل میاد 

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام 

خیر مقدم چه خبر یار کجا راه کدام... 

مولانا۳۹

ای هر بیدار با خبرهای تو خفت 

ای هر که بخفت در بر لطف تو خفت 

ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت 

از بیم تو بیش ازین نمیآرم گفت  

فایز۶۲

مرا در پیش راهی پر ز بیم است 

از این ره در دلم خوفی عظیم است 

برو فایز ! میندیش از مهابت 

که آنجا حکم با ربّ رحیم است  

مولانا۳۸

این مستی من ز باده حمرا نیست 

وین باده بجز در قدح سودا نیست 

تو آمده ای که باده من ریزی 

من آن باشم که باده ام پیدا نیست 

لبخند

به لبخند موعود من زنده ام 

و گرنه در این گور پوسیدمی 

چو خضر یافتم چشمه آب حیات 

از آندم که لبهاش بوسیدمی...... 

ح.د 

رباعی/اسماعیل وطن پرست

تا چند جدال کفر و دینت باشد ؟ 

اندوه و ملال آن و اینت باشد ؟ 

برخیز و بهار را به مستی دریاب ! 

شاید که بهار آخرینت باشد 

باغ بی برگی /اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز .

مهدی اخوان ثالث

فایز۶۱

هنوزم بوی زلفش در مشام است 

هنوزم ذوق لبهایش به کام است 

کجا فایز شود از ناله خاموش ؟ 

مگر آن دم که در خاکش مقام است 

مولانا۳۷

اندر سر ما همت کاری دگر است 

معشوقه خوب ما نگاری دگر است 

و الله که به عشق نیز قانع نشویم 

ما را پس از این خزان بهاری دگر است 

فایز ۶۰

دلا ! امشب نه وقت قال و قیل است 

نه هنگام حکایات طویل است 

ببین فایز ! قوافل در قوافل 

به هر جانب صدای الرحیل است  

آهنگ دیگر / منوچهر آتشی

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست

تا بشکفد از لای زنبق های شاداب

یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب

یا چون پر فواره ریزد روی گل ها

*

خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است

- نفرینی شعر خداوندان گفتار -

فواره گلهای من مار است و هر صبح

گلبرگها را می کند از زهر سرشار

*

من راندگان بارگاه شاعران را

در کلبهء چوبین شعرم می پذیرم

افسانه می پردازم از جغد

- این کوتوال قلعهء بی برج و بارو -

از کولیان خانه بر دوش کلاغان

گاهی که توفان می درد پرهایشان را

*

از خاک می گویم سخن، از خار بد نام

- با نیش های طعنه در جانش شکسته -

از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود

از گرگ ، این آزاده از بند رسته

*

من دیوها را می ستایم

از خوان رنگین سلیمان می گریزم

من باده می نوشم به محراب معابد

من با خدایان می ستیزم

*

من از بهار دیگران غمگین و از پائیزشان شاد

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست

من یار آنانم که زیر آسمان کس یارشان نیست .

*

حافظ نیم تا با سرود جاودانم

خوانند یا رقصند ترکان سمرقند

ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر

مسعود سعدم ، روزنی را آرزومند

*

من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم

یا چون خداوندان بی همتای گفتار

بی مایگان را از ره تاریخ رانم

*

سعدی بماناد

کز شعلهء نام بلندش نامها سوخت

من میروم تا شاخهء دیگر بروید

هستی مرا این بخشش مردانه آموخت

*

ای نخل های سوخته در ریگزاران

حسرت میندوزید از دشنام هر باد

زیرا اگر در شعر حافظ گل نکردید

شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد

*

ای جغدها ، ای زاغ ها غمگین مباشید

زیرا اگر دشنام زیبائی شما را رانده از باغ

و آوازتان شوم است در شعر خدایان

من قصه پرداز نفس های سیاهم

فرخنده می دانم سرود تلختان را

*

من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد

سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق

مسعود سعدم « تنگ میدان » و زمین گیر

انعام من کند است و زنجیر است و شلاق .

*

منوچهر آتشی

پیامک

وقتی از غربت ایام دلم می گیرد 

مرغ امید من از شدت غم می میرد 

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم 

باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد 

بشنو از نی.../مولانا

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدائیها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهء من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید

پرده هایش ، پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

نی حدیث راه پر خون می کند

قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مرزبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هر که بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یک روزه ای ؟

کوزهء چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم زبانی شد جدا

بی زبان شد گر چه دارد صد نوا

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

حضرت مولانا

غزلی ترکی از شاه اسماعیل صفوی

ائیله دیم بنیاد اول بنده از نام خدا

ای کونول صدق ایله هر کیم شاه ایله یولداش اولا

حق کلامی سئومیشم سوره یاسینده ن مدد

بو شاه پر کرم صاحب نظر دیر

از لده ن شاه بیزیم سلطانیمیز دیر

منم کی ، بو زمانه شمیدی گلدیم

ایکی عالمده سلطان دیر قلندر

از لده ن عشق ایله دیوانه گلدیم

اولور کی ، لاف ائدر میدانه گلسون

من اول مست لقایم گلدیم ایمدی

یقین بیل کی ، خدا باندیر ختایی

منیم یولومدا یکتالار گرک دیر

بوگون گلدیم جهانه سرورم من

اگیلدیم سجده قیلدیم خاندانه

شها سنده ن صفا ایستر ختایی.

شاه اسماعیل صفوی

از کتاب سیر غزل در ادبیات آذربایجان

تالیف آزاده رستم اوا

در حجمی از بی انتظاری / سیمین بهبهانی

درحجمی از بی انتظاری ؛ زنگ بلند و سوت کوتاه

-«سیمین تویی ؟»آوای گرمش؛ آمد به گوشم زآن سوی راه

یک شیشه می ، پر نشئه و گرم ، غل غل کنان در سینه شارید

راه از میان انگار برخاست ؛ بوسیدمش گویی بناگاه

-« آری!منم! » خاموش ماندم .- «خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چه طور است؟»

_ چیزی نگفتم ؛ راه دور است - ؛ - «خوبم ! خوشم ! الحمدالله ! »

(- کودک شدیم انگار هر دو ؛ شش سال من کوچکتر از او

باز آن حیاط و حوض و ماهی ؛ باز آن قنات و وحشت و چاه - )

« قایم نشو ! پیدات کردم ؛ بی خود ندو ! می گیرمت ها ! »

( - افتادم وپایم خراشید ؛ شد رنگ او از بیم چون کاه

زخم مرا با مهربانی، بوسید ؛ یعنی : خوب شد خوب

بنشست و من با او نشستم ؛ بر پله یی نزدیک درگاه

آن دوستی نشکفته پژمرد ؛ وان میوه نارس چیده آمد

آن کودکی ها حیف و صد حیف ؛ وین دیرسالی آه و صد آه !-)

-« حرفی بزن ! قطع است ؟ » - « نه نه ! من رفته بودم سالها دور ؛

تا باغ های سبز پر گل ؛ تا سیب های سرخ دلخواه »

« حالا بگو قلبت چه طور است ؟» - « قلبم ؟ نمی دانم ! ولی پام !

روزی خراشیده است و یادش ؛ یک عمر با من مانده همراه .....»

سیمین بهبهانی

مولانا۳۶

با تو سخنان بیزبان خواهم گفت 

از جمله گوشها نهان خواهم گفت 

جز گوش تو نشنود حدیث من کس 

هر چند میان مردمان خواهم گفت 

فایز۵۹

نه هر سرچشمه ای آب زلال است 

نه هر لاله رخی صاحب کمال است 

نه هر برگشته بختی هست فایز 

نه هر گلدسته خوان مثل بلال است 

مولانا۳۵

آن چیست که لذٌتست ازو در صورت 

و آن چیست که بی اوست مکدر صورت 

یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز 

یک لحظه ز لا مکان زند بر صورت  

جانا فروغ رویت / عطار

جانا فروغ رویت در جسم و جان نگنجد

آوازه جمالت اندر جهان نگنجد

وصلت چگونه جویم ؟ کاندر طلب نیاید

وصفت چگونه گویم ؟ کاندر زبان نگنجد

هرگز نشان ندادند در کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید ، جان در میان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند

هم در زمان نیاید ، هم در مکان نگنجد

اندر ضمیر دلها ، گنج نهان نهادی

آن دل اگر بر آید ، در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون درعبارت آرد ؟

 زیرا که وصف عشقت ، اندر بیان نگنجد

عطار نیشابوری

قفل

صد قفل اگر زنم به قلبم

رسوای جهان شوم هماره

از دست زبان بی لجامم

انگشت نما شدم دوباره

هر جا که روم به کوی و برزن

هر لحظه به سوی من اشاره

در هفت سماء و کهکشانها

شد قسمت من یکی ستاره

               اما

ستاره ای است خاموش

از یاد همه شدم فراموش

ح.د