افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

دلتنگیهای آدمی

دلتنگی های آدمی

را باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار از ناگفته هاست

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشقهای نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

و در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو ومن...............................

برای تو وخویش

چشمانی آرزو میکنم

که چراغهاو نشانه ها را در

ظلمتمان ببیند

وگوشی

که صداها وشناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

برای تو خویش

روحی

که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

وزبانی

که در صداقت خود

مارا از خاموشی خویش بیرون کشد

وبگذارد از آن چیزی که در بندمان کشیده است سخن بگوئیم...........

مارگوت بیگل ( ترجمه: احمدشاملو )

مولانا ۵۸

من محو خدایم و خدا آن من است 

هر سوش مجویید که در جان من است 

سلطان منم و غلط نمایم به شما 

گویم که کسی هست که سلطان من است 

شعله سرکش

لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

 
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

 
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد


در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد


از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد


پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد


شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

رهی معیری