سرّ سخن دوست نمیارم گفت
درّی است گرانبها نمیارم گفت
ترسم که بخواب در بگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیارم گفت
سرم پر شور و شیدای تو کافی است
دلم داغ تمنای تو کافی است
به سیر گلستان فایز چه حاجت ؟
خیال سرو بالای تو کافی است
هان تا سر رشتهء خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی ، منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
شیخ شهاب الدین سهروردی
در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است
در شیوهء عشق خویش و بیگانه یکی است
آنرا که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکی است
جستجویم عاقبت پایان گرفت
تا که دستم یوسف زهرا گرفت
روز و شب دنبال حق گشتم ولی
با وجودت روز و شب معنا گرفت
دایما در فکرتم ایکاش اما لحظه ای
از شرار برق چشمانت دلم غوغا گرفت
چون که دنیا تیره گشته زین همه دود ستم
غصه های جانگدازت خواب را از گرفت
یا به مکه یا مدینه ، کربلایی یا نجف
این دل خسته سراغ اینجا و هم آنجا گرفت
عصر غیبت کی به آخر میرسد جانا بیا
آتش هجران مرا از فرق سر تا پا گرفت
جمکرانت توتیای دیده های انتظار
العجل و ادرکنی مردم کنون بالا گرفت....
ح.د
"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه؛ ولی……
برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
مرا پرندهیی بدین دیار هدایت نکرده بود
من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونهی خودرویی
که بیدخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوبارهیی.
اینچنین است که کسان
مرا از آنگونه مینگرند
که نان از دسترنجِ ایشان میخورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده میکنم
هوای کلبهی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم !
احمد شاملو
۱۳۴۸
□