در سوگ حضرت حاج شیخ حسن معتمد که در سرزمین وحی به دیدار معبود شتافت..
شهر بدونت چونان ، باغچه ای پر خزان
گریه و زاری عیان ، خنده زلبها نهان
یار همه مردمان ، پیر خراباتیان
حافظ قرآنی و ملجأ درماندگان
خسته دلان را سبو ، با همه در گفتگو
حال همه شد نکو ، از نفس آسمان
حب علی در دلت ، عشق سرشته گلت
مکه چو شد منزلت ، کعبه و لبیکیان
سرو چو افتد ز پا ، کشتی بی ناخدا
گشت ز یاران جدا ، رفت به افلاکیان
نیست دگر بین ما ، هست به دلهای ما
معدن صدق و صفا ، بود چو شاه جهان
مرد خدا بوده ای ، جمله وفا بوده ای
نور و نوا بوده ای ، روح تو شد جاودان
عشق کلام خدا ، حافظ قرآن ما
ذکر و کلام و دعا ، ورد لبت هر زمان
تاج هدایت تویی ، رنگ شهادت تویی
مهر و شفاعت تویی ، در صف کروبیان
مرگ نبد زنده ای ، شمسی و تابنده ای
چون به خدا بنده ای ، مومن و حق باوران
دست خدا فوق دست، عهد ولایت ببست
جمله بت ها شکست . مرگ به نمرودیان .
ح.د