به رویش زلف اندر پیچ و تاب است
همان این اضطراب از التهاب است
از آن فایز ! سیه فام است زلفش
که دایم در جوار آفتاب است
ای داده به نان گوهر ایمانی را
داده به جوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه لاجرم جانی را
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسن القضا
دیده بگشا از کرم ، رنجور دردستان ، علی
بحر مروارید غم ، گنجور مردستان ،علی
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کبر پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
تیر و ترکش ، خون و آتش ،خشم سرکش ، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم ، در این فریبستان ، علی
شمع شبهای دژم ، ماه غریبستان ، علی
دیده بگشا نقش انسان ماند با جام تهی
سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی
ز آگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم ای ساقی مستان ، علی
تیره شد از بیش و کم ، آیینه هستان ، علی
علی معلم
پرورد بناز و نعمت آندوست مرا
بر دوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا
از باده لعل ناب شد گوهر ما
آید به فغان ز دست ما ساغر ما
از بس که خوریم می همی بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
نه هر رخشنده کوکب آفتاب است
نه هر پیغمبری صاحب کتاب است
نه هر شیرین شود معشوقه ، فایز
نه هر آب روان بینی گلاب است
تا با تو بوم نخسبم از یاری ها
تا بی تو بوم نخسبم از زاری ها
سبحان الله که هر دو شب بیدارم
تو فرق نگر میان بیداری ها