راه رسیدنم به سرای وصال تو
در این زمین خسته میسر نمیشود
از مشرق تغزل چشمان کیمیات
مس وجودم افسوس گوهر نمیشود
خشتی به روی خشت زدم من به یاد تو
کاخ امل لیک به آخر نمیشود
تبریک آمدنت را کسی نگفت
با اشک شوق دیده من تر نمیشود
فصل خزان تکرار میشود به دور خویش
بسیار میشود غم و کمتر نمیشود
ایکاش بیایی که دگر فرصتی نماند
چشمی به انتظار میخکوب در نمیشود
ح.د