لبالب گشته از خونابهء غم بادهء دلها
الا ای ساقی ماتم ادر کاسا و ناولها
به گرداب بلای کربلا زینب ز غم میگفت
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها
ز پیچ سنبل مشکین گیسوی علی اکبر
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاده در دلها
میان خاک و خون ای جان خواهر خفته ای تا کی
جرس فریاد میدارد که بربندید و محملها
ز خون رنگین محاسن کرده ای از حنجر اصغر
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
عروس بینوا با صد نوا میگفت و با قاسم
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دمادم شهربانو سر به زانو میزد و میگفت
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و احملها
غم قتل حسین ای دل بود هر روزه درد افزون
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند و محفلها
بنال ای ناخدا اندر عزای زادهء زهرا
که تا روز قیامت سوخت باید جملهء دلها
ناخدا عباس دریانورد