افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

شهر بم

از شهر بم آن یادگار عهد دیرین

جز تلی از ویرانه ها بر جا نمانده

دست طبیعت بین چو سان آن شهر زیبا

در حسرت لبخند یک کودک نشانده

صد توسن وحشی ز قهر و خشم و نفرت

بر دشت سبز آرزوهایش دوانده

سنگی بزد اواز شرارت آشیان را

مرغ و قناری را زجای خود پرانده

شیرینی خرمای بم برده است و اکنون

صد قطره از زهرش به کام دل چکانده

چون دایه ای نا مهربان او از سر خشم

گهوارهء آرام کودک را تکانده

آن شهر بر جا مانده از جور زمانه

در تند باد حادثه اکنون کشانده

چندی است شعر عاشقانه رفته از یاد

جز مرثیه در گوش او شعری نخوانده

از شهر بم واز مردمان مهربانش

صد آرزو در گل ولی امید مانده

آید دوباره بار دیگر نو بهاران

ما را ز حسرت و از غم و ماتم رهانده ....

ح . دشتی

1382/10/14

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد