دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآ ن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه وخوان را
وآن ضیف نامدار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
وآن کرده ها به کار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان بهار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خورشید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایج عار نیامد
سودت حصار و ، پیک نجاتی
سوی تو و آن حصار نیامد
زی تشنه کشت گاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد
پیکی از آن قوافل پر با ـ
- ران گهر نثار نیامد
ای نادر نوادر ایام
کت فر و بخت یار نیامد
افسوس کاین سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد
وان رنج بی حساب تو ، درداک
چون هیچ در شمار نیامد
وزسفله یاوران تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد
من دانم و دلت که غمان چند
آمد ور آشکار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد
مهدی اخوان ثالث