افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

قصیدیه فرزدق در مدح امام سجاد

قدم هشام بن عبد الملک للحج برفقة حاشیته وقد کان معهم الشاعر العربی الفرزدق وکان البیت الحرام مکتظاً بالحجیج فی تلک السنه ولم یفسح له المجال للطواف فجلب له متکأ ینتظر دوره وعندما قدم الامام زین العابدین بن علی بن الحسین بن ابی طالب انشقت له صفوف الناس حتى ادرک الحجر الاسود فثارت حفیظة هشام واغاضه ما فعلته الحجیج للامام زین العابدین فسئله احد مرافقیه فقال هشام بن عبد الملک لا اعرف!؟فأجابه الشاعر العربی الفرزدق هذه القصیدة وهی اروع ماقاله الفرزدق
هذا الذی تعرف البطحـاء وطئتـه
والبیـت یعرفـه والحـلُّ والحـرمُ
هـذا بـن خیـر عبـاد الله کُلُّهـمُ
هذا التقـی النقـی الطاهـرُ العلـمُ
هذا بن فاطمـةٍ انْ کنـت جاهلـه
بجـده انبیـاء الله قــد ختـمـوا
ولیـس قولـک مـنْ هذا؟بضائـره
العرب تعرف من انکرت والعجـمُ
کلتـا یدیـه غیـاثٌ عـمَّ نفعهمـا
یستوکفـان ولا یعروهمـا عَــدمُ
سهـل الخلیقـة لاتخشـى بـوادره
یزینه اثنان حِسنُ الخلـقِ والشیـمُ
حمّال اثقـال اقـوام ٍ اذا امتدحـوا
حلو الشمائـل تحلـو عنـده نعـمُ
ما قـال لاقـط ْ الا فـی تشهـده
لـولا التشهّـد کانـت لاءه نـعـمُ
عمَّ البریـة بالاحسـان فانقشعـت
عنها الغیاهـب والامـلاق والعـدمُ
اذا رأتـه قریـش قـال قائلـهـا
الى مکـارم هـذا ینتهـی الکـرمُ
یُغضی حیاءً ویغضی مـن مهابتـه
فـلا یکـلُّـم الا حـیـن یبتـسـمُ
بکفّـهِ خیـزرانُ ریحهـا عـبـق
من کف اروع فی عرنینـه شمـمُ
یکـاد یمسکـه عرفـان راحـتـه
رکن الحطیم اذا مـا جـاء یستلـمُ
الله شـرّفـه قـدمـاً وعـظّـمـه
جرى بذاک لـه فـی لوحـة القلـمُ
ایُّ الخلائق لیسـت فـی رقابهـمُ
لأوّلـیّـه هــذا اولــه نِـعـمُ
مـن یشکـرِ الله یشکـر اوّلیّـه ذا
فالدین من بیت هـذا نالـه الامـمُ
ینمی الى ذروة الدین التی قصـرت
عنها الاکف وعن احراکهـا القـدمُ
من جده دان فضـل الانبیـاء لـه
وفضـل امتـه دانـت لـه الامـمُ
مشتقـة مـن رسـول الله نبعـتـه
طابت مغارسـه والخیـم والشیـمُ
ینشق نور الدجى عن نور غرتـه
کالشمس تنجاب عن اشراقها الظلمُ
من معشرٍ حبهـم دیـنٌ وبغضهـمٌ
کفـرٌ وقربهـم منجـى ومعتصـمُ
مقـدّمٌ بعـد ذکــر الله ذکـرهـمُ
فی کِلّ بـدءٍ ومختـوم بـه الکلـمُ
إن عدَّ اهل التقـى کانـوا ائمتهـم
او قیل من خیر اهل الارض قیل همُ
لا یستطیـع جـوادُ بعـد جودهـم
ولا یدانیهـم قــوم وإن کـرمـوا
هم الغیوث اذا مـا ازمـة ازمـت
والاسد اسدُ الشرى والبأس محتـدم
لاینقص العسر بسطاً مـن اکفّهـم
سیّان ذلک إن اثـروا وان عدمـوا
یستدفـع الشـرُّ والبلـوى بحبّهـم
ویستربُّ بـه والاحسـان والنعـمُ

ترجمه از عبدالرحمن جامی شاعر بزرگ پارسی 

پور عبدالملک به نام هشام
در حرم بود با اهالی شام
می زد اندر طواف کعبه قدم
لیکن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست
بهر نظاره گوشه ای بنشست
ناگهان نخبه بنی و ولی
زین عباد بن حسین علی
در کساء بها و حله نور
بر حریم حرم فکنده عبور
هر طرف می گذشت بهر طواف
در صف خلق می فتاد شکاف
شامی ای کرد از سؤال
کیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل کرد
وز شناسائیش تجاهل کرد
گفت نشناسمش ندانم کیست
مدنی، یا یمانی یا مکسیت
بو فراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من می شناسمش نیکو
زو چه پرسی به سوی من کن رو
آن کس است این که مکه و بطحاء
زمزم و بوقبیس و حنیف و منی
هر یک آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قره العین سیدالشهداست
زهره شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله راغ حیدر کرار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد