حرفی بگو بشکن سکوت مرگبارم
پایان بنه بر فصل سرد و غصه دارم
می خوانمت تا گویمت راز دلم را
می خواهمت از جان و از دل نوبهارم
یاس سپیدی نوعروس باغ و گلشن
دیوانه من کز هجر رویت بی قرارم
در انتظاری سخت ماندم وای بر من
دل را چرا بر بی وفایان می سپارم ؟
نومید هر چند از وفای مه رخانم
بر مهر ایزد اورمزد امیدوارم
ژاله چکید از نرگس چشم خمارش
آشفته شد دریا ز آه گل عذارم
آتش گرفتم از شررهای نگاهش
می سوزم اما خم به ابرو بر ندارم
دل را به دریا زن سکوت خویش بشکن
من آن کویر خسته ی چشم انتظارم
فصل دگر بگشای در تاریخ قلبم
جز برگ ریزان موسم دیگر ندارم
راهی به قلبت خواستم پیدا کنم لیک
بر سنگ خاره از چه رو پا می فشارم ؟
حال مرا جز بی دلان هرگز ندانند
آن پاک بازم کز پی شور قمارم
آبستن غمهای صد ساله است دنیا
گنگم خموشم زخم خورده بی قرارم
نا گفته ها در جام خاموشی اسیرند
فریاد روزی بر سر عالم برآرم
یار ار چه بر قلبم چنین پا می گذارد
گردیده حک بر دیده جا پای نگارم ....
ح.د
ربـایش شعر "خالـو راشـد" توسط یکـی از اهالــی بغلستان !!!
جهت اطلاع از مـاوقـع حتمن تشریف بیاورید.