اسمت از روز ازل بر لب من جاری بود
عصمتی داشت نگاهت که خریداری بود
شاید آندم که سرشتند گلم را با عشق
شفق جان تو در سینه ی من ساری بود
رمز گونه سخنی با تو حکایت دارم
از چه ات با من شوریده ستمکاری بود
فاش شد وقت سحر قصه دلدادگی ام
داستانی است که بر هر سر بازاری بود
سایه سرو سهی دست دهد با تو اگر
شکوه از بخت بد و گریه و غمخواری بود
آبرویم همه بسته است به زلفت ای جان
محتسب در هوس باده و خماری بود
دوستانی که مرا پاک ببردید از یاد
بی وفایی مگر از زمره عیاری بود ?
اشکم از معدن دل جوشد و تا دیده رسد
کاش یکدم به برم کار تو دلداری بود
ترس دشتی همه آنست آیا ماه سرشت
که میان من و تو مانع و دیواری بود .
ح.د