شمر آموخت ز تو هر چه جنایت کرده است
ابن ملجم ز سیه کاری تو سرخورده است
یاس از جور خزان خشک شد و باکت نیست
گلشن آل محمد ز ستم پژمرده است
طاووس ار فخر فروشد به جهان ، حق دارد
زاهد و مفتی و حاسد به یقین دلمرده است
آبرویم به سر کوی تو بر باد برفت
چون قطام دغلت ، خون به دلم آورده است
نانوشته ، به دلم حرف و حدیث است ولی
راز نیرنگ تو ای دیو ، برون از پرده است
مرگ می ریخت ز مژگان سیاهت ای شب
قاتل مهر ، کنون نور ز دنیا برده است
جبر اینست به پایان برسد عمرم ، لیک
صد دریغا که دلم ره به دلی نابرده است
یار در فکر فریب است و سپهر غدار
بهر تاراج دلم ، مغبچه ای پرورده است
باشد اکنون به سرانجام رسد قصه عمر
این امانت که به دوش ملکش نسپرده است .
ح.دشتی