سگی زوزه می کرد در نیمه شب
صدایش به گوش فلک می رسید
یکی خسته دل خفته روی چمن
به رویا به کاخی سرک می کشید
در اندیشه ی ناتمامی ، حکیم
چرا این جهان را خدا آفرید ?
مریدی پی پیر ، بگرفته بود
حجاب منیت ز جان ، می درید
جواب سوالات لا ینحلش
فقیهی به الهام حق می شنید
یکی شاعر عاشق بی قرار
غزلواره ناز بتش ، می خرید
به مانند آهوی رم کرده ای
دلم زهرچه بود و نبد ، می برید
گذر کرد در آسمان چون شهاب
شهیدی ز زندان تن ، می رهید
وطن سبزه زاری پر از منفعت
بزی بی مراقب در آن می چرید
ز راه خطا ، ثروت شرق را
چرا سوی مغرب زمین می برید
ولایت شناسان ، در این گیر و دار
به رندان لب تشنه ، رو آورید
امان ز هجمه ی تیر مژگان یار
به هفت آسمانها ، شما شاعرید
سکوت شب از ناله هاتان شکست
شما ساقی حضرت ساغرید
تمنای دل ، لحظه ای با شماست
خدا را ، گمانم که پیغمبرید .
حسین دشتی