سحرگه زورق سیمین مهتاب
چو در دریای اخضر گشت غرقاب
بت فایز ز هامون سر برآورد
دوباره شد شب مهتاب احباب
به رخ جا داده ای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فایز
زند پهلو به ماه چهارده را
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
مزن شانه به زلف پر شکن را
مپوش از سنبل تر یاسمن را
دل فایز وطن دارد در آن زلف
مکن دور از وطن اهل وطن را
بگو آن قاصد نیکو لقا را
ببر بر دوستان پیغام ما را
همان ساعت که دیدی یار فایز
به خاطر آوری این بینوا را
بتا آهسته تر بردار پا را
از این دام بلا بر دار ما را
سراغ نیمه جان داری ز فایز
بیا بستان سر منت خدا را
بهار آمد گلستان شد مطرا
شدند از نو عنا دل مست و شیدا
جوانی کاش فایز بد چو گلشن
که هر ساله شدی سرسبز و خضرا
به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فایز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
خوش آن ملک و خوش آن دلبر خوش آنجا
خوش آنجایی که دلبر کرده ماوا
بت فایز بود هر جا بهشت است
چه ترکستان چه هندستان چه بطحا
مرا خلد برین دی بودیم جا
کنونم دوزخ است امروز ماوا
نمانده دی نماند فایز امروز
خدا داند چه باشد حال فردا...
عجب دارم از آن زلف چلیپا
که دارد صد هزاران دل در آن جا
بت فایز مزن شانه بر آن زلف
مکن ویرانه خود آن آشیانها
به دست آن بت طاوس زیبا
میان عاشقان شد فتنه برپا
دل فایز همیشه در هراس است
که ما کشته شویم و یار رسوا