دل آگه چه محتاج برید است ؟
چه حاجتمند پیغام و نوید است؟
خبر از حال فایز یار دارد
چه لازم دیگرش گفت و شنید است
هر آن کس عاشق است از دور پیداست
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
بود فایز مثال روزه داران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
رخ تو آتش و زلف تو دود است
مرا زین سرد مهریها چه سود است ؟
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زنده رود است ؟
دگر از نو نوای نی بلند است
مگر چون من ز هجران گله مند است
چو فایز ناله اش بی موجبی نیست
کسی دور از نیستانش فکنده است
به دوشش گیسوان خوش دلپسند است
که این مخصوص ان قدّ بلند است
حمایلهای گیسو یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است
سخن آهسته تر گو دلبر اینجاست
بت حوراوش مه پیکر اینجاست
نگر قد و جمال یار فایز
گل اینجا سرو اینجا عبهر اینجاست
عبهر:نرگس
من از چشم تو می ترسم که مست است
که هم مست است و هم خنجر به دست است
بت فایز به ایمای دو ابروش
چرا با راست بازان کج نشسته است ؟
برو قاصد که در رفتن ثواب است
به تعجیلی برو حالم خراب است
به تعجیلی برو در پیش دلبر
بگو فایز دمادم در عذاب است
عرق بر چهره ات گل یا گلاب است؟
ویا پروین به روی ماهتاب است ؟
نشانده یار فایز نقره بر آل ؟
و یا بر آتش تر خشک آب است ؟
آل = سرخ ، سرخی
نه هر بالانشینی ماهتاب است
نه هر سنگ و گلی در خوشاب است
نه هر کس شعر گوید فایز است او
نه هر ترکی زبان افراسیاب است
به رویش زلف اندر پیچ و تاب است
همان این اضطراب از التهاب است
از آن فایز ! سیه فام است زلفش
که دایم در جوار آفتاب است
نه هر رخشنده کوکب آفتاب است
نه هر پیغمبری صاحب کتاب است
نه هر شیرین شود معشوقه ، فایز
نه هر آب روان بینی گلاب است
دل من همچو رستم در عتاب است
چو توران ملک سلم از او خراب است
رقیب گرسیوز و فایز ، سیاوش
فرنگیس عشق و دل افراسیاب است
اگر در عهد ، ابروت منکر ماست
ولی تصدیق تو چشمان شهلاست
لب و دندان و زلف وخال ، فایز
مرا زین چهار شاهد قطع دعواست
گرت با ما نگارا میل سوداست
منم بایع ، مبیعت این دل ماست
بت فایز مکن دیگر اقاله
که ما را هم شهود و هم سجلهاست
سودا=معامله
بایع=فروشنده
مبیع = جنس قابل فروش
اقاله = برهم زدن و فسخ کردن معامله
شهود = شاهدان و ناظران معامله
سجل = عهدنامه
سر زلف سیاهت شام یلداست
طلوع صبح در جیب تو پیداست
شب و روز تو فایز همچنین است
خوشم کاین هر دو نعمت قسمت ماست
خبر از دل ندارم نیست یا هست
برید از ما و با دلدار پیوست
گله از دل مکن فایز که پیری
تو را از پا فکند و رفت از دست
ز من ببرید جانان باز پیوست
شکست عهد کهن آیین نو بست
بحمدالله غمین برخاست دشمن
به بزم دوست فایز شاد بنشست
دلا دیدی که دلبر عهد بشکست
ز ما ببرید و با اغیار پیوست
تو فایز از جفای بی وفایان
بسایی تا قیامت دست بر دست
بتا عشقت به جانم آتش افروخت
که تا صبح قیامت بایدم سوخت
گر از آبم برون آری بمیرم
وفاداری ز ماهی باید آموخت
به قربان حنای پشت دستت
تو قلیان چاق مکن می سوزه دستت
تو قلیان چاق مکن از بهر فایز
خودم چاق می کنم می دم به دستت
اگر از رخ براندازی نقابت
کنند مردم خیال آفتابت
از این پوشیده ای رخ یار فایز
که ترسی شب کسی بیند به خوابت ؟
بتا بر طرف معجر کن نقابت
مهل بی پرده مانند آفتابت
بت فایز بپوشان رخ که ترسم
شبی نا محرمی بیند به خوابت
ز هم بگسسته ای بند نقابت
که بنمایی به مردم آفتابت
مه فایز بپوشان رخ اگر تو
ز قتل عام باشد اجتنابت
گهی دل مسکنش در کنج لبهات
گهی در حلقه زلف چلیپات
دل فایز گهی بر پشت ابروت
گهی در زیر نرگسهای شهلات
به چشمان تو دل دادم امانت
لب و دندان تو کرده خیانت
دل فایز به زنجیر دو زلفت
گرفتی خود چرا کردی جنایت ؟
ندارم راحتی جز زجر و زحمت
به جز خواری و دشواری و محنت
دل فایز به پیری کرده پرواز
به باغ گلرخان چون اشتر مست
سحر برخیز گو لالای رودت
که تا من بشنوم صوت و سرودت
که فایز از خدا یک وایه داره
نشیند بار دیگر روبرویت
چرا خواهی که من آیم به غربت ؟
چرا باید کشم این رنج و محنت ؟
درازی عمر فایز این چنین شد
که لعنت بر چنین عمری به ذلت
بگو با دلبر ترسایی امشب
چه میشد گر که بی ترس آیی امشب
لبان خشک فایز را ز رحمت
بر آن لعل لب تر سایی امشب
سوار خنک خوش رفتارم امشب
روانه جانب دلدارم امشب
چو سلطان حبش فایز ز شوقش
جهان زیر نگین پندارم امشب
نسیم روح پرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم یار در راه است فایز
که این دل شور در سر دارد امشب
دلم در نزد جانان است امشب
چو مرغ نیم بریان است امشب
کبابی از دل فایز بسازید
که سرو ناز مهمان است امشب
خروس عرش بی غوغاست امشب
طلوع صبح نا پیداست امشب
سر فایز به بالین تو ای یار
نمی دانم چه واویلاست امشب
صنم تا کی دل ما را کنی آب
دل نازک ندارد این قدر تاب
اگر تو راست میگویی به فایز
به بیداری بیا پیشم نه در خواب