افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

در سوگ امام / محمدعلی بهمنی

زنده تر از تو کسی نیست،چرا گریه کنیم ؟ 

مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم 

هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید 

ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم 

رفتنت آینه آمدنت بود ، ببخش 

شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم 

ما به جسم شهدا گریه نکردیم ، مگر 

می توانیم به جان شهدا گریه کنیم 

گوش جان باز به فتوای تو داریم ، بگو 

با چنین حال بمیریم ، و یا گریه کنیم 

ای تو با لهجه خورشید سراینده ما 

ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم 

آسمانا همه ابریم گره خورده به هم 

سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم 

باغبانا همه از چشم تو آموخته ایم 

که به جان تشنگی باغچه ها گریه کنیم 

 

 

محمد علی بهمنی 

فایز۲۹

دلا دیدی که دلبر عهد بشکست 

ز ما ببرید و با اغیار پیوست 

تو فایز از جفای بی وفایان 

بسایی تا قیامت دست بر دست 

حسرت

حسرت است اول حروف اسم من 

سوگوارم من ز هجران وطن 

یوسف گم گشته ام دور از دیار 

نغمه ای دیگر نیاید ز آبشار 

درد باشد مونس تنهائیم 

شعر باشد مرهم رسوائیم 

تیر و ترکش آید از هر سو مرا 

یاد تو یا رب نشد از دل جدا 

ح . د

شعر

در روزگارانی که از شادی سخن نیست 

در آسمان حتی ز یک استر نشان نیست 

من خواستم با شعر شادی آورم لیک 

با این همه ماتم دگر طبع بیان نیست 

ح.د

فایز۲۸

بتا عشقت به جانم آتش افروخت 

که تا صبح قیامت بایدم سوخت 

گر از آبم برون آری بمیرم  

وفاداری ز ماهی باید آموخت 

غم

تا چشم گشودم به جهان غم دیدم 

زنجیر ستم به پای آدم دیدم 

شادی نبود در این جهان فانی 

خنده به لب پیر و جوان کم دیدم .... 

ح.د

فایز۲۷

به قربان حنای پشت دستت 

تو قلیان چاق مکن می سوزه دستت 

تو قلیان چاق مکن از بهر فایز 

خودم چاق می کنم می دم به دستت 

خاطره

داشتم با خودم زمزمه میکردم 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو / هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو ...... 

موعود گفتش بابا بابا نگو تو بگو شما ....

تمنای وصال / شیخ بهایی

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم ،من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید

هرکس به بهائی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

فایز۲۶

اگر از رخ براندازی نقابت 

کنند مردم خیال آفتابت 

از این پوشیده ای رخ یار فایز 

که ترسی شب کسی بیند به خوابت ؟

ناله بانو /غروی اصفهانی

سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود

کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود

طور سینای تجلی مشتعل از نور شد

سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود

ناله بانو ، زد اندر خرمن هستی شرر

گوئی اندر خور غم چون نخل آتش بار بود

آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی 

از کجا پهلوی او را تاب این آزار بود

صورتی نیلی شد از سیلی که چون نیل سیاه

روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود

آیه اله محمد حسین غروی اصفهانی

فایز25

بتا بر طرف معجر کن نقابت 

مهل بی پرده مانند آفتابت 

بت فایز بپوشان رخ که ترسم 

شبی نا محرمی بیند به خوابت 

انتظار / امام خمینی

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم ، داد ز بیداد کشم

شادیم داد ،غمم داد و جفا داد و وفا

با صفا منت آنرا که به من داد ،کشم

عاشقم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری

بار هجران و وصالت به دل شاد کشم

در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من

جور مجنون ببرم ، تیشه فرهاد کشم

مردم از زندگی بی تو ، که با من هستی

طرفه سری است که باید بر استاد کشم

سالها می گذرد ، حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

امام خمینی(ره)

فایز۲۴

ز هم بگسسته ای بند نقابت 

که بنمایی به مردم آفتابت 

مه فایز بپوشان رخ اگر تو  

ز قتل عام باشد اجتنابت 

مدح مولای متقیان/سنایی

مرتضایی که کرد یزدانش

همره جان مصطفی جانش

نام او بوده در ولایت علم

علی از علم و بوتراب از حلم

کدخدای زمانه چاکر او

خواجه روزگار قنبر او

دست و بازو از او ندیده به چشم

دست بردی به پای مردی خشم

تا که نگشاد علم حیدر در

ندهد سنت پیمبر بر

او ز خصمان چو نام بود از ننگ

او زمردان چو لعل بود از سنگ

تنگ از آن شد برو جهان سترگ

که جهان خرد بود و مرد بزرگ

سنایی غزنوی

فایز۲۳

گهی دل مسکنش در کنج لبهات 

گهی در حلقه زلف چلیپات 

دل فایز گهی بر پشت ابروت 

گهی در زیر نرگسهای شهلات 

خاطره

امیر  همکارم این چند روزه هی از وضع حقوق و کمی اضافه کار مینالید خیلی پکر و ناراحت بودش  امروز یه غزل از حافظ تو روزنامه اطلاعات چاپ شده بود روزنامه رو بهش دادم گفتم بیا  

این غزلو بخون از ناراحتی در بیای  

به این بیت که رسید  

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند     گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر 

دیدم ساکت شد گفتش انگار خواجه واسه همچی مواقعی سروده  

یه کپی از رو شعر گرفته چسبونده به باجه تحویلداری  هی به اون زل میزنه  میخونه سرشو تکون  میده لبخند تلخی میزنه ........

نصیحت / حافظ

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر

هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتعی بر دار

که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی

که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

معاشری خوش و رودی بساز می خواهم

که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک

که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر

بیار ساغر در خوشاب ای ساقی

حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار

ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر

می دو ساله و محبوب چهارده ساله

همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

دل رمیده ما را که پبش میگیرد

خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر

حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ

که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر

خواجه حافظ شیرازی