افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

غربت

در غربت و بی کسی من یاری کو  

واندوه مرا مونس و غمخواری کو 

وندر شب هجران و فراق یاران 

لبهای مرا بوسه دلداری کو ...... 

ح.د

ای مهربان

ای مهربان از دیدنت در دل چو غوغا شد 

سرگشته شد آخر دلم رسوای رسوا شد 

حرمان و غم بگذشت دی رفت و بهار آمد 

گل از گلم بشکفته شد شادی چو بر پا شد 

تیر نگاهت نازنین چون بر دلم بنشست 

دنیا به پیش چشم من زیبای زیبا شد 

رفت از سرم هوش ای صنم چونکه ترا دیدم 

بر عشق تو آخر دلم مجنون و شیدا شد 

امروز من عاشقترین بیدل ترین هستم 

فردا غبار کالبدم اینجا و آنجا شد 

مینوشم از جام نگاهت جرعه پی در پی 

ساقی و جام و میکده آخر مهیا شد ...... 

ح .د

نگاه

نگاهت چون زلال جویباران 

 

لبانت سرخ همچون لاله زاران 

 

تویی پاک و منزه همچو چشمه 

 

چو دشت تشنه ام در فکر باران ...... 

 

ح . د

نارفیق

زنارفیقان دلم گرفت ای دوست

بجای تو غصه در برم گرفت ای دوست

نه همدمی که بگویمش نهفته دل را

نه جام می که راحتم کند زاین غمها ......

ح .د

طوطی بازرگان

ماییم مثال طوطی بازرگان

در غربت و دوریم ز جمع یار ان

مردیم هزار بار اما هرگز

آزاد نگشتیم ز بند و زندان .....

ح.د

پادشه عشق

و انا لا املک فی الدنیا غیر احزانی و عیناکی ......

ما پادشه عشق و زغم مالامال

رسوای جنوبیم و غریبم به شمال

شد قسمت ما دو چیز از دار جهان

خون جگری هست و دگر اشک زلال .....

ح.د

صیاد دل

مست از چشمون معصوم توام

چون کبوتر بر لب بوم توام

چون بپاشی دانه ای صیاد دل

تیز تک در کنج زندون توام ......

ح.د

صیغه

هر زن که بدیده ای که شوهر مرده است

از غصه و تنهایی خود افسرده است

گویی که شوی صیغه من ای جگرک

گر بعله نگویدت بگویی به درک ......

ح.د

دفتر شعر

دفتر شعر من ناتمام خواهد ماند

مادرم بر گورم شروه ها خواهد خواند

خاطرات سبز عشق من را پاییز

از خیال و ذهن دلبرم خواهد راند......

ترس

میترسم از آن روز که خاموش شود

عشق تو و یاد من فراموش شود

میترسم از آن روز که در شهر غریب

از یار جفا بینم و از دوست فریب

میترسم از آن روز که این پنجره ها

از عشق تهی گردد و از خاطره ها

میترسم از آن دمی که یلدا برسد

شادی رود و دوباره غمها برسد

میترسم از آن روز که گلهای وفا

پرپر بشود ز کینه تیغ جفا

میترسم از آن روز که مرغ دلکم

دلخور شود از دست تو ای شاپرکم

میترسم از آن دمی که تنها در گور

همخانه کژدم شوم و مونس مور ......

ح.د

الهی

فراموشم تو کردی نازنینم

من اینجا با غم و غصه قرینم

اگر چه طالب مرگ منی تو

الهی غصه بر چهره ات نبینم.....

مرد تنها

چون نسیم صبحگاهی

رفته ای از دستم اما

عطر خوش بوی عجیبی

مانده از زلف تو بر جا

بی تو در بن بست تردید

خنده بر لبهام خشکید

تا مرا دیوانه ای دید

بانگ زد ای مرد تنها ......

ای دوست

ای دوست ز دریای نگاهت دورم 

در غربت و از ندیدنت رنجورم 

در نبودنت خامش وتاریک و سیه 

با بودن تو ستاره پر نورم ......... 

 

ای دوست بهار آمد و من تنهایم 

با گریه رفیق و مونس غمهایم 

از جمع رفیقان چو جدا افتادم 

آواره دشت و کوه و برزنهایم .... 

 

ای دوست بیا گذشته ها یاد کنیم 

آواز قشنگ عشق فریاد کنیم 

وین کاخ فراموشی با تیشه مهر 

بر باد دهیم و باده آباد کنیم ..... 

 

ای دوست غریب و بی کس و کار منم 

چون رهگذری در این شب تار منم 

خاکستر غم شیشه دل را بگرفت 

چون آیینه آلوده به زنگار منم ........ 

ح.دشتی

دلبر خفته

نیست مثال تو ای دلبر خفته کسی 

رفتی و اکنون تو بر اوج زحل میرسی 

آه که از یاد تو سینه ام آتش گرفت 

جست کبوتر ز بام در پی او کرکسی 

لاف محبت اگر میزده ام دور نیست 

قلب مرا نازنین کاش تو می وارسی 

وزن غزلهای من بی تو نگردد وزین 

گشته قرین غمین جام می آتشین 

طرح دو چشمان تو نقش بشد بر دلم 

آه دریغ از پی اش مرگ نموده کمین 

یک قد تو بود و بیست نمره اخلاق تو 

بعد هزار سال هم چون تو نیابد زمین...

وفا

اگر خون بگریم روا باشدم 

که از مهربانان جدا باشدم 

ندارد صفایی جهان بی تو چون 

به تو نازنینم وفا باشدم.........

هو

هو مدد از او کنم 

بانگ هیاهو کنم 

بهر طواف رخش 

روی به هر سو کنم ...

وقت

وقت من آمد به سر 

خون شده اکنون جگر 

حال غریبان بپرس 

منو ز یادت مبر.....

مست

مست نیم باده ای 

خلوت و سجاده ای 

آه بگو بی وفا 

بهر که دل داده ای..... 

صبر

صبر برفت از کفم 

تار ونی و هم دفم 

بی تو ایا شمس دل 

تار وخموش و خفم...

عمر

عمر من در حسرت و غمها گذشت 

قلبهایی پاک از دستم شکست 

زآسمان دیده من رفته ای 

لیک در کنج دلم بنشسته ای...

مهربانم

مهربانم گرچه از چشمان تو 

چون شهابی رهگذر افتاده ام 

لیک بر درگاه عشقت نازنین 

تا ابد من منتظر استاده ام...

گفتم

گفتم که دلم به حال تو میسوزد 

گفت چرا ؟ 

- زیرا که تو عاشق شده ای یاری را 

کز بهر هلاک تو 

کفن میدوزد 

گفتا : که ماییم مثال آن شمع 

تا لحظه آخر 

از غمش میسوزد 

  

ح . دشتی

شب

شب که ظلمت قلب من را میفشرد 

کاش دستهات اشکهامو میسترد 

کاش میشد از جفای روزگار 

گوشه ای تنها نشست و غم نخورد 

نازنین هجران و درد بیکسی 

عشق پاکت را زیاد من نبرد 

بشنوی آخر عزیزم این خبر 

عاشقی دلخسته در غربت بمرد...... 

ح.دشتی

چشمان سیاه

ای چشم سیاه تو آتش زده بر دلها 

پرپر شده از هجرت صد غنچه نوگلها 

حال من غمگین را جز یار نمیداند 

از دوری او نالم چون ناله بلبلها 

تا رفت زپیش من غارتگر دین و دل 

از اشک دو چشمانم خونین شده کاکلها 

رفت از برم و من را با غصه رها کرده 

از مزرعه عشقش هجران شده حاصلها 

از چرخ و فلک ایدل یاری و مدد مطلب 

این چرخ رها مانده در گردش باطلها 

ماییم که میمیریم در حسرت و عشق او 

آسان بنمود اما افتاده چو مشکلها ....... 

۸۲/۳/۱۶

احوال من

گر از احوال من خواهی 

سکوت و شعر و تنهایی 

به غربت غصه و ماتم 

دیار خویش رسوایی. 

بدونت

بدونت لحظه ها بگذشت جانم 

به اندوه و غم و درد جدایی 

چو خورشید از برم رفته است اکنون 

شده دنیا سراپایش سیاهی ......

در سوگ محمدعلی باقرپور

در آتش عشق سوخت چون پروانه 

دل در غم مرگ او بشد ویرانه 

شمعی که به بزم دوستان چون خورشید 

میسوخت ولی نور به ما میبخشید .......

تبریک عید

تبریک به من نگفتی اما 

نوروز به من زده است لبخند 

عشق و شرر است و صدق و پاکی 

رنج و غم و غصه هام در بند......