افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

لحظه های خالی

وقتی نمانده دیگر تا لحظه های خالی 

رفتن  پر کشیدن به به چه خوب عالی 

تردید را به پایان ای دوست می رسانی 

تعبیر کن دوباره رویای شاه بالی 

سوگ سیاهوشم من فریاد چاوشم من 

در آتشم بسوزان در آتشی زغالی 

روز و شب و مه وسال بیهوده رفت از دست 

از ما چه ماند آخر جز کوزه ای سفالی 

پژواک اعتراضم در گوشهای مسدود 

دندان زده به کوچه افتاده سیب کالی 

ح.د

ستایشگر

ستایشگر جان پاک توام

شقایق ! منم ! سینه چاک توام

یگانه ایزد هستی هزاران سپاس

که گلشن دلم پر شد از عطر یاس

دل آتش گرفته است از داغشان

جهان شرم دارد ز رخسارشان

اگر در غمش خون بگریم سزاست

که دست علمدارش از تن جداست

لبانم به جز غم نگوید سخن

چو دشمن به تاراج برد پیرهن

شهنشاه چو در خون گرمش تپید

خدا ناله در هفت دنیا کشید

هوا تیره و باد شیون کنان

و خاک زمین شد به سر آسمان

دگر رنگ شادی به دل کس ندید

تبسم ز لب بار بست و پرید

امان دیوو دد داشت اما چرا

بتابیده خورشید از نیزه ها ؟

حسینی که زهرا بود مادرش

و هفت آسمان زیر انگشترش

ضمیرش ز نور خدا شعله ور

کلامش کتاب و حدیث و گهر

روان جانب جبهه ی جنگ شد

به پیشانیش تیر و هم سنگ شد

توانش ز کف رفت ای وای من

ز دستم بشد وای بابای من

الست جام وحدت چو سر میکشید

و سیمرغ جان از تنش می پرید

مران بر تنش اسب ای نا نجیب

که اویست نور دو چشم حبیب

از آغاز دنیا به نامش شده

و آخر شهادت به کامش شده

محمد رسول و علیم امام

به خون خدا قصه گشته تمام

حسن سبط اکبر حسین شاه دین

منم پیرو سید العابدین

سفینه ی نجات است آل رسول

چراغ هدایت که ؟ شوی بتول

یقین شیعیان مست کوثر شوند

شفاعت به دست پیامبر شوند

نویسم حدیث شه عالمین

حسینٌ منی و انا من حسین

ح. دشتی 

آسمان اشک

آب و آسمان و اشک

گریه بر کویر مشک

باد می وزد به دشت

سرو قامتی شکست

واژگونه شد علم

دست بخششی قلم

آفتاب می ببین

مه فتاده بر زمین

لاله ای کنار رود

بر زمین چه سان غنود

فضل را بود پدر

عدل را بود پسر

ضد غم تبسمش

کوه شکسته از غمش

لافتی چو شیر حق

گر گرفته چون شفق

آه از آندمی که تیر

کرده آسمان چو قیر

لست ادری چون شده

ز اسب سرنگون شده

عشق آمد و نشست

پشت آسمان شکست

بر دلش شرار غم

غصه ، ماتم و الم

اسم اعظمش ، حسین

بر لبش به نشاتین

سیدی ، روحی فداک

یا اخی ادرک اخاک

ح.د

لبیک

لبیک می گویم حسین ،می پذیریم ؟ 

در را تو ، سرشار ز شوق و دلیریم 

در کربلا نبوده ام ، اما هزار بار 

یا لیتنی بگفته ام که دست گیریم 

آزادگی را زتو آموختم پدر 

هیهات من الذله و هیهات اسیریم 

موسی کلیم بود و تو هستی کلام حق 

لبیک گوی حنجره های شبیریم 

شمس و قمر ، اثنین و سبعین نجم 

پرتو فشانده ، دل صاف کویریم 

تا به ادب بوسه زدم خاک پای تو 

بر سر گذارده دست فلک، تاج امیریم 

بر گردن آویخته حر چکمه های خویش 

در دست خواهشم ، کشکول گداییم 

دل بسته ام به شفاعت تو در روز واپسین 

من طالبم ، طالب خیر کثیریم 

ایکاش به کاروان تو ما را نصیب بود 

مولا بخوان مرا ز تبار زهیریم 

اشفی صدر الحسین، الهی و سیدی 

چشم انتظار مقدم بقیه الله خیریم ... 

ح.دشتی

عید غدیر

غروب ندارد آفتاب دین محمد 

تا که غدیر است در آیین محمد 

راه هدایت بجز راه علی نیست 

داده ولایت خدا  امین محمد 

ح.د

کربلا

دلم میخواد به کربلا برگردم 

بازم به اون شهر خدا برگردم 

برم و باز بشینم در کنار علقمه 

هر چقدر گریه کنم بخدا بازم کمه 

دلم میخواد به کربلا برگردم 

دوستان گلم تا ۲ ساعت دیگه عازم کربلایم 

انشاالله نایب الزیاره رفقا خواهم بود 

مهربان بابا

مهربان بابای خوب بی کسان

چشمهء جودت به گیتی شد روان

واله تو جن و انس و هم پری

ز انبیاء و از ملائک برتری

لا فتی الا علی آمد به بدر

خیر من الف شهر لیلة قدر

ای سحاب رحمتٌ للعالمین

ای علی جان دوستت دارم همین

یاس، چون پژمرد از باد خزان؟

دست تو بسته ز بیداد .....

ماه آن شب بی گمان در زیر ابر

گشته پنهان همچو ماه تو به قبر

تا طلوع صبح صادق کی رسد

بر دو چشم انتظارم پا نهد

قائم آل محمد آیدم

جان به کف تقدیم ایشان بایدم

یا علی داغی به دل دارم ولی

با که گویم نیست اینجا همدلی

از کدامین باده ها نوشیده ای

هفت عالم را به آنی دیده ای

نوشداروی است خاک کوی تو

شیعیانت سینه چاک روی تو

حج من دیدار گلزار علیست

خانه الله با مولا یکیست

ضربتی بر فرق عدل و داد زد

جبرئیل از آسمان فریاد زد

راه هر کس کز علی گردد جدا

همچو ملجم مشرک است او بر خدا

تیغ اگر بر جان من از غم زنند

دنده ها و استخوانم بشکنند

از تو ای مولا نمیگردم جدا

ذره ذره هستیم گفت این ندا

مستم از جام ولایت یا علی

جان من بادا فدایت یا علی

از وجودم عشق تو سر میزند

مهر تو در سینه اخگر میزند

مرحبا ای نور چشمان نبی

مرحبا ای جان جانان نبی

عندلیب بوستان مصطفی

فوق ایدیهم بود دست خدا

لیس للانسان الا ما سعی

عشق تو ما را رسانده تا کجا

یار چون رنجه قدم گلزار زد

خط بطلان شرک و مکر و عار زد

ح.دشتی

عصر غیبت

جستجویم عاقبت پایان گرفت

تا که دستم یوسف زهرا گرفت

روز و شب دنبال حق گشتم ولی

با وجودت روز و شب معنا گرفت

دایما در فکرتم ایکاش اما لحظه ای

از شرار برق چشمانت دلم غوغا گرفت

چون که دنیا تیره گشته زین همه دود ستم

غصه های جانگدازت خواب را از گرفت

یا به مکه یا مدینه ، کربلایی یا نجف

این دل خسته سراغ اینجا و هم آنجا گرفت

عصر غیبت کی به آخر میرسد جانا بیا

آتش هجران مرا از فرق سر تا پا گرفت

جمکرانت توتیای دیده های انتظار

العجل و ادرکنی مردم کنون بالا گرفت....

ح.د

وادریغا

به موسی آذری 

آزرده شد موسی ز دستم وادریغا
افسوس قلبش را شکستم وادریغا
گفتم جفنگ اما نبد منظورم ایشان
بر وی در خنده ببستم وادریغا
در قافیه جانا چو گیر افتاده بودم
چون جغد بر بومش نشستم وادریغا
تایید شعرش بود، آن چیزی که گفتم
والله نه خصم جانش هستم وادریغا
برده گمان قصدم شده تخریب ایشان
تبریک سوی او فرستم وادریغا
دیگر نمی گویم سخن که آزرده گردد
دندان شعر خود شکستم وادریغا
ح.د

فکر نان کن

به دوستان ارجمندم آقایان موسی آذری و حسین موجی  .

آذرِی  طناز بود و تازگی

میسراید شعرهایی بس قشنگ

سوی موجی گفته او شعری بلیغ

باش در این زندگی خیلی زرنگ

فکر نان کن ، خربزه آب است آب

توی وبلاگت نگو هرگز جفنگ

درد مردم را بگو در شعر خود

با دروغ و با ریا کاری بجنگ

ما نمک پروردهء این مردمیم

نشکنیم آخر نمکدان را به سنگ

چون سلاح شعر بگرفتی به دست

دوستی و عشق و صدق است چون فشنگ

گفت : با این سن کم همسر گزین

داستان عشق ماه است و پلنگ

النکاح سنتی ، گفتِ نبی است

کام شیرین بایدت نی چون شرنگ

در مرام ما نبوده غیر عشق

دشتی آمد لشکر غم را به جنگ

" گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ "

بیت آخر ازاستاد فریدون مشیری 

 

  ح.د ادامه مطلب ...

یاور همیشه در یاد

ز شرار چشم شیدا

ز نگاه پر ز سودا

یاور همیشه در یاد

دل من به یادت افتاد

نی اگر شکایتی داشت

ز غمت حکایتی داشت

بگو ای عزیز رفته

ز چه رو دلت شکسته

بنویسمت ترانه

کهکشان بی کرانه

سفر بدون برگشت

ذورقی که رفت و بشکست

از غمت اگر بگویم

پر ز می شود سبویم

صد سبو بیارم ای دوست

غم تو به دل چه نیکوست

روزگار بس غریبی است

روزگار ناشکیبی است

وه اگر غزل تواند

غرضم ثمر نشاند

یونسان به حوت دنیا

به امید صبح فردا .....

ح.د

چهارمین روز تابستان

چهارمین روز بود ز تابستان

موج مردم به بحر کوچه روان

ماه را روی دوش می بردند

رو بسوی جنوب ، قبرستان

*

ماه همبازی کودکیم

بود ، اما چه زود و تند گذشت

رفت روزی پی قسمت خویش

دل ما را ولی عجیب شکست

*

رنگ ماتم گرفته بود زمین

بچه های محله جمله غمین

بغض ها در گلو فرو خفته

ماه را دوست داشتند ، همین

*

رفته بود لیک باز آمده بود

خانه شوی سوی بیت پدر

بدر بود و هلال برگشته

تلخی غم به کام جای شکر

*

زهر در جانش ز درد بیماری

ریخته روزگار ، پگاه و غروب

ناله اش چون ز غصه بر میخواست

قلب اهل محل پر از آشوب

*

زنگ نقاشی یادش بخیر در مهد

خانه ای روی کاغذ بی خط

می کشیدیم و اما دیگر نیست

ماه ، تا خانه را روح دهد

*

ای عزیز روزگار غریب

باز گرد و مرا با خود بر

بین هر دو جهان منتظرم

باش ، تا پای گذارم به سفر.....

ح.د

شمع جمع

به اکبر افتخاری

ای ساقی جمع همه رفیقان

دور دگر بادهء ز می بگردان

که آرام گیرد آتش درونم

چون موج دریا بعد مرگ طوفان

بر من بده جامی زیاده از حد

با آتش مستی مرا بسوزان

راهی دگر تا ته خط نمانده

تا لحظهء دیدار روی جانان

از ایندو حال من گرفته ای دوست

مرگ جوانان و غم یتیمان

فصل خزان پایان نمی پذیرد

گم گشته از یاد همه بهاران

تردید در دستان پر ز مهرت ؟

تشکیک شد آیا به لطف با ران ؟

خیلی دلم گرفته بی تو ای جان

ای شمع جمع بزم جمله یاران

افراسیاب غم به کشور دل

لشکر کشیده با سپاه دیوان

رستم بیا منت به دیده ام نه

آتش بزن این غصه ها بسوزان

یارب مدد باز آیدش سلامت

برهاندم ، از رنج و درد و هجران ...

ح. د

پیر عاشقان

بگشوده دستش آسمان

استاده اند افلاکیان

روح خدا را میبرند

تا عرش تا باغ جنان

*

طوفان فتاده از نفس

دریا شده بی یار و کس

دنیا شده همچون قفس

از بعد پیر عاشقان

*

داغ یتیمی بر دلم

غصه سرشته در گلم

گل رفت و مانده حنظلم

با ناله و اشک و فغان

*

صحرا سکوتش را شکست

زنجیر زلف شب شکست

خورشید رفته چون ز دست

ظلمت بتازد بی امان

*

باران به سوگ تو گریست

بر شانه ها کوه غمیست

بعد تو مولایم علی است

از کربلا دارد نشان

*

ح.دشتی

شهر من

برای زادگاهم ، بندر دیلم

بوسه زد دریا به پای شهر من

آتش است بر قامتش چون پیرهن

موجها بهر طوافش آمدند

در حریم ساحلش محرم شدند

ای دیار آریاییها نشان

باغ فردوسی به قلبم بی گمان

بندر زیبای من درّ جنوب

ای تو والاتر ز هر چه نیک و خوب

ای دیار خاطرات جاودان

همچو خورشیدی به قلب کهکشان

قلعه ات یادآور عهد کهن

اسم تو حک شد به تاریخ وطن

بندری چون صخره های استوار

جاودان مانده به لطف کردگار

شهری از دوران عیلامی به جا

سرزمین جاشوان و ناخدا

خنده ها بر صورتش گم ؟ نی نی

مستی و شور مداوم ؟ هی هی

سرزمین مومنان راستین

ز عامری آغاز شد تا باستین

قلب لیراوی بود بندر کنون

عاشقش هستم به تا مرز جنون

تا شراع عشق را افراشتیم

موج دریا را به دام انداختیم

ح.دشتی

عید آمد

عید آمد موسم شادی رسید

جان تازه در تن خسته ام دمید

ماه من زلفش پریشان کرد و گفت

خوبتر از دلبر رعنا که دید ؟

هستی از عشق و صفا لبریز شد

غنچه های سرخ گل آمد پدید

زد به مژگان سیاهش بر دلم

یار من سرمه چو در چشمش کشید

یاس و نرگس آمد و گلهای ناز

شاپرک پیلهء تنهایی درید

نازنین عشقت دلم را زنده کرد

در کویر سینه آهویی دوید

باز دست آفتاب نوبهار

روی سرمای زمستان خط کشید

ح.د

بهاران خجسته باد

به پایان آمد ایام سیاهی

زنو تابید انوار خدایی

هوا از لطف یزدان پر طراوت

زمین سرسبز پوشیده است قامت

اسیران چون رها گردند از بند

نشیند بر لب اطفال لبخند

روان سویم نسیم نوبهاران

ندای دلکش و بانگ هزاران

الا یا ایها الساقی دوباره

به دور بادهء می کن اشاره

نثار مقدمت گر جان بدادیم

در جنت به روی خود گشادیم

خزان بار دگر مهزوم گردید

ز خاور پرتوافشان گشت خورشید

جهان جلوه به جام جم نموده

به برگ ناز گل شبنم غنوده

سفر آخر رسید و یار آمد

به بزم بی دلان دلدار آمد

ترانه بر لبم می جوشد امروز

زده خیمه به دل فرخنده نوروز

همای بخت بنشسته به شانه ام

من اکنون بی گمان شاه زمانه ام

بسازم قصری از شعر و ترانه

به بزمم مهوشان جمله روانه

امیر سال نو استاده بر در

شده کامم کنون شیرین چو شکر

بنازم ای خدا آقاییت را

کویر سینه ام پر شد ز گلها....

ح.دشتی

بهار ان خجسته باد....

ای سال نو

ای سال نو

که می نهی قدم

به قلب ما

با خودت بیار

کاروانی از زلال خنده ها

با خودت ببر

دودهء سیاهیا

زنگار

غصه ها

کینه ها

ای سال نو

بزن شرر

تا سپیده سحر

در آسمان دیدگان مردمان

شود جلوه گر....

ح. د

اغاز امامت

آغاز امامت امام مهدی (عج) است 

هنگامهء خنده و نشاط و شادی است 

برخیز به تبرک قدوم مولا 

فردا که می رسد پر از آزادی است 

ح.د

غروب غمزده

غروب غمزده بی تو چقدر دلگیر است

مرور خاطره ها کنج ذهن درگیر است

لجام غم دگر از دست دل به در رفته است

به پای خنده دگر باره نیز زنجیر است

امان ز دار جهان کس گریز نتواند

که دام اجل ناگزیر تقدیر است

مرادف است به نیکی چو نام سید ما

کتاب حسن تو محتاج هزار تفسیر است

عمارتی به دل مردمان بنا کردی

که پنجره هایش رو به باغ انجیر است

بهار بی تو چگونه قدم به شهر نهد

که در رسیدن ایشان هزار تاخیر است

اسیر خاک نه ای آسمان چو منزل تست

که در مرام تو آنچه نبود تزویر است

سلام علیک یوم یبعث حیا

و ازلفت الجنه برای آن پیر است  

به یاد مرحوم حاج سید غلامعباس جعفری سروده شد

ح . دشتی

اربعین

صد نوحه برلب مانده و صد غصه بر جان

داغی به سینه دارم از اندوه و هجران

صد اربعین انگار بگذشته است بر ما

از لحظه ایی که تشنه لب کشتند باران

داغ یتیمی شد مکرر بر دل من

تا دیده ام بار دگر گلزار جانان

از شام برمیگردم از شهر پر آشوب

ویرانه گشته کاخ ظلم از خشم طوفان

شام غریبان است همه عمرم پس از تو

بی شمس روی تو ندارم هیچ سامان

رو سوی شهر جدمان دارم و لیکن

بی تو چگونه باز گردم سوی کنعان

ای همسفر برخیز این رسم وفا نیست

بی تو روم منزل به منزل زار و گریان

جز خاطراتی تلخ در یادم نمانده

از خیمه های سوخته واز خیل سواران

اسلام میمرد از زمستان خباثت

خون تو گشته دین احمد را بهاران

با تو شروع گشته است تاریخی دگر بار

از کربلا آغاز گشته عصر عصیان

با ظالمان دهر میگویم دگر بار

خون حسین جاری است در رگهای طفلان

هرگز غروب یاد تو ممکن مبادا

عشق تو در جانها ندارد هیچ پایان .

ح.دشتی

معدن ایثار

صد چشمه وفا اندر

مشک تهی یار است

صد ابر نباریده

در دیدهء خونبار است

شمشاد قدش هر چند

خم گشته ز بار غم

به ابروش نیارد خم

که او معدن ابثار است

سقایی که امید

صد قافلهء دل بود

رو سوی خیام نآورد

گویی که گنهکار است

مهتاب رخش رشک

صد کوکب و انجم بود

افسوس که ماه ما

با چهرهء خونبار است

خورشید دو چشمانش

پنهان به کسوف تیر

رفته است به مهمانی

در معرکهء شمشیر

ح.د

 

تولد

روز تولد تو ای نازنین من

خورشید ز مشرق ساغر طلوع کرد

چون کهکشان به دست گرفته ست تار و دف

بر گرد تو مهتاب طوافش شروع کرد

***

بعد از هزار سال به لبم خنده پا نهاد

ای نور چشم پدر چون بیآمدی

ظلمتکده ای بود دلم بی حضور تو

چون صاعقه به وجودم شرر زدی

***

تا آمدی غم ز دلم رخت بسته بود

بد جور بال سیاه غصه شکسته بود

برگشت سوی خانه باز پرستوی آرزو

امید بود همرهش ز راهی که رفته بود

***

افتاد به بحر ساکن دل چون ز آسمان

تا بی کرانه ها موج فواره میکند

و آن پرتو تبسم چشمان نو بهارش

درد و غمم را عجب ولی چاره میکند

***

موعود تو را نام نهادم از این سبب

چون وعدهء آمدنت را به خواب داد

تا قائم آل محمد پناه ماست

الله استغاثهء ما را جواب داد

***

برای تولد موعود سروده شد 

۹بهمن1384

بهار سرخ

امسال بهار ، سرخ و خونین آمد

دل شکسته و ملول و غمگین امد

شادی و شعف ببرد و غم افزون کرد

زیرا که حسین ، فتاده از زین امد

*****

چون شاه نباشد ، عید ماتم بادا

نوحه گری و گریه دمادم بادا

بر سفره دل منه دگر آب زلال

چشمم ز غمش چشمه ی  زمزم بادا

*****

زلف آشفته ز بیداد خزان

دم فرو بسته ز فریاد و فغان

آمده از سفر کرب و بلا

عید نوروز سر و سینه زنان

*****

ای برج حمل غمم فزون کردی تو

از گلشن لب خنده برون کردی تو

بس اشک ز دیده آمد از داغ حسین

صحرای دلم آتش و خون کردی تو

*****

امسال بهار عجب هوایی دارد

بر قامت خود کهنه ردایی دارد

از بعد عروج خامس آل عبا

خون در گل لاله رد پایی دارد

*****

بهار آمد و لیکن خسته آمد

مثال ذورقی بشکسته آمد

پرستو از سفر برگشت اما

خبر از زینب پر بسته آمد

*****

این چند قطعه شعر مربوط میشه به نوروز سال 83 اگه یادتون باشه

اون سال نوروز با ماه محرم حسینی تقارن پیدا کرده بود حالا که در

ماه محرمیم هنوز فکر کردم بدک نباشه تو وب قرارش بدم ......

ح.دشتی

دمام زن

بزن دمام زن غم دارم امشب 

به دشت سینه ماتم دارم امشب 

عزای عندلیب نوحه خوان شد 

به برگ چهره شبنم دارم امشب 

ح .د 

شهر بم

از شهر بم آن یادگار عهد دیرین

جز تلی از ویرانه ها بر جا نمانده

دست طبیعت بین چو سان آن شهر زیبا

در حسرت لبخند یک کودک نشانده

صد توسن وحشی ز قهر و خشم و نفرت

بر دشت سبز آرزوهایش دوانده

سنگی بزد اواز شرارت آشیان را

مرغ و قناری را زجای خود پرانده

شیرینی خرمای بم برده است و اکنون

صد قطره از زهرش به کام دل چکانده

چون دایه ای نا مهربان او از سر خشم

گهوارهء آرام کودک را تکانده

آن شهر بر جا مانده از جور زمانه

در تند باد حادثه اکنون کشانده

چندی است شعر عاشقانه رفته از یاد

جز مرثیه در گوش او شعری نخوانده

از شهر بم واز مردمان مهربانش

صد آرزو در گل ولی امید مانده

آید دوباره بار دیگر نو بهاران

ما را ز حسرت و از غم و ماتم رهانده ....

ح . دشتی

1382/10/14

جهان پهلوان تختی

ای پوریای دوران 

در بیشهء دلیران  

نامت بزرگ و جاوید 

حک شد به قلب ایران  

ای پهلوان کشور 

در معرفت چو حیدر 

تحت لوای عشقت 

صد قهرمان و افسر 

ای حامی یتیمان 

بر دردشان تو درمان 

بر این کویر خسته 

نام تو لطف باران  

هر چند رفت تختی 

اما مرام او ماند 

ملت به سوگ رودش 

از دیده اشک افشاند  

ح.د 

یاد تو

می یاد تو و مست منم هر شب و روز 

میخانه دل و همیشه اش در تب و سوز 

گر بشکافی سینهء ما را ای دوست 

هر زاویه اش هزار گنج است و کنوز .... 

لحظه موعود

خسته خورشید از هجوم گرگها

در میان دشت خون استاده بود

دست دریا آنطرفترها ز او

در میان ماسه ها افتاده بود

آخرین سرباز لشکر، اصغرش

بر فراز دست وی جان داده بود

بر لبش قرآن کلام آخرین

بهر دیدار خدا آماده بود

آخرین شاهنشه آل کساء

جان به کف در راه حق بنهاده بود

جوشش می ، موج دریای وصال

لاجرم در دل هوای باده بود

بسته سرو قامتش ، قد قامتی

قتلگاه او چونان سجاده بود

بر گلوی نازنینش جد او

بوسه های پی به پی بنهاده بود

از ازل بهر چنین روز عظیم

مادر گیتی ، ملک را زاده بود

مانده بی پاسخ چو هل من ناصرش

بانگ سیوف ٌ خذینی داده بود

***

دشت غمبار و غبار آلود بود

اینک اینک لحظهء موعود بود

سهمگین تیر خزان بر قلب عشق

نی زره مانده به تن ، نی خود بود

حسین دشتی

 

باز محرم شد

باز محرم شد و کرب و بلایی دگر

باز به پا شد عزا ، نی و نوایی دگر

باز بزد کاروان خیمه به دشت فغان

گریه افلاکیان حال و هوایی دگر

باز غمی جانگداز بر دل من زد شرر

در همه عالم کنون باز عزایی دگر

بیم که قوم پلید ، جامه به یغما برند

بر تن مولای ما کهنه ردایی دگر

قاسم داماد را حجله شادی چه شد ؟

کاکل اکبر به خون باز حنایی دگر

باز ببرده عطش ، طاقت اطفال را

مشک به دندان گرفت باز سقایی دگر

کیست که یاری کند سرور آزادگان

خون شهیدان ما رمز بقایی دگر

دید چوتنهایی و بی کسی شاه دین

اصغر شش ماهه و تیر رهایی دگر

کرده طلوع آفتاب بر سر هر نیزه ای

باز به هامون گرفت خون خدایی دگر

جانب یاران بگو ماه شهیدان رسید

بهر دل دردمند باز شفایی دگر

مرقد شش گوشه اش کعبه آمال ما

بهر طواف حرم ، سعی و صفایی دگر ....

حسین دشتی

عید غدیر

                                   عید غدیر

    دلا خرمی کن که عید آمده

    ومن کنت مولا نویـــد آمده

    دلا هلهله کن که بار دگـــر

    درخت ولایت بداده ثمـــــر

    دلا شاد شوچون پیمبربگفت

    کنون غنچه پاک دینم شکفت

    کنون دینتان را کمال و تمـام

    وهم نعمتم را بکردم مـــــدام

    چو حجاج باز آمدند ازحــرم

    پرازشور وشادی وخالی زغم

    به در بر گرفته نبی چون نگین

   به وجد آمده آسمان و زمیـــــــن

   رسیدند بر آب برکۀ غدیــــــــــر

   بیاورد جبریـــــل وحیی خطیـــر

   بگو ای محمد(ص) پیام خـــــدا

   بگو کیست مولا پس از مصطفی

   بگو امتت را چه کس سرور است

   بگو سرپرست شما حیدر(ع)است

   همه جمع گشتند گرد نـــــــبــــــی

   گرفته محمد(ص)چو دست علی(ع)

   یــــــــــدالله  فوق یــــد دیگــــــران

   علی (ع) شمس دین و نبی آسمان

   هر آنکس که من مقتــــــدای ویم

   عدو علی (ع) را پیمبـــــــــر نیم

    عدوعلی (ع) کافر است و زبون

    چو بتهای مکـــــه شود سرنگون

    و فرخنده شد عیـــــــد برشیعیان

    و احساس ناید به وصف و بیان

   حسین دشتی

چشم انتظار

راه رسیدنم به سرای وصال تو

در این زمین خسته میسر نمیشود

از مشرق تغزل چشمان کیمیات

مس وجودم افسوس گوهر نمیشود

خشتی به روی خشت زدم من به یاد تو

کاخ امل لیک به آخر نمیشود

تبریک آمدنت را کسی نگفت

با اشک شوق دیده من تر نمیشود

فصل خزان تکرار میشود به دور خویش

بسیار میشود غم و کمتر نمیشود

ایکاش بیایی که دگر فرصتی نماند

چشمی به انتظار میخکوب در نمیشود

ح.د

که میدانی تو

آرزوی من همان است که میدانی تو

اسم تو ، ورد زبان است که میدانی تو

حتم دارم که کسی با خبر از دردم نیست

راز من باز نهان است که میدانی تو

حاجتی نیست بیان گردد هی حال درون

رنگ رخسار عیان است که میدانی تو

تمبر عمر به دست تو چو باطل نشود

زندگی ، مفت گران است که میدانی تو

طنز تلخی است چرا قصهء عمر گذران

زندگی باز روان است که میدانی تو

رفتن و رفتن و آخر نرسیدن هرگز

قسمت ما به جهان است که میدانی تو

«از افق جرینگ جرینگ صدای زنجیر می اومد»

پریا ، فصل خزان است که میدانی تو

مثنوی مدح تو بوده است و غزل تکریمت

در سماع رقص کنان است که میدانی تو

همچو گرگی که به گله زده بد وقت سحر

از پی ام مرگ دوان است که میدانی تو ....

ح.د

مهر باطل

از دار جهان مرا چه حاصل ؟ 

عمری است که خورده مهر باطل 

روئیده به لب خندهء تلخی 

صد غصه نهان شده است در دل .... 

ح.د

هو مدد

برای هیلدا

هو مدد هو که تحمل بکنم بار غمش 

مرغ عشقی که برفته است ز طرف چمنش 

یاد باد آن همه ایام که با هم بودیم 

بس غزلها که شنیدیم ز شیرین دهنش 

لرزش اشک کنون می چکد از دیده من 

از کفم رفته پدر همچو سهیل یمنش 

دعوتی بود ز یزدان و جوابش لبیک 

پر کشیده است ز دنیا به سرای عدنش 

از همه مسئلت صبر جزیلی دارم 

ای دریغا که شده خاک کنون چون وطنش 

ح.د