افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

بزرگداشت روز معلم

دانش از جهد و تلاشت به جهان ، جلوه گر است

گلشن علم و ادب ، از هنرت بارور است 

معرفت از تو شد آغاز ، الا چشمه ی مهر

و آن نهالی که نشاندی به جهان ، پر ثمر است

باغ سر سبز تو صد جلوه نموده است به ناز

باغبان ! خاک ره توست که نور بصر است

مهربانیت چو دلسوزی مادر ، اما

زحمت روز و شبت ، آه بسان پدر است

همچو نوحم گذران از دل امواج بلا

بی تو ای خضر نبی ، راه بسی پر خطر است

در جهانی که پر از وسوسه ی شیطان است

کار تو معجزه و شغل تو شق القمر است

تا که مشکل برسد ، تا که همه گنگ شوند

هیچ کس غیر تو ای دوست ، نه صاحب نظر است

دست در دست خدا  ، چونکه نهادی ای جان

عقل و عشق و خرد و مهر تو را همسفر است

و خداوند قسم یاد نموده به قلم

خاک دنیا ز نفسهای تو همجون گهر است .

حسین دشتی

اعوذ بالله من الشر سیل

اعوذ بالله من الشر سیل

اعوذ بالله من الزلزله

آه دل هم وطنانم شکست

در پل دختر بشده است ولوله

آه که غرقاب شده است معمولان

سیل بیامد ، بدتر از حرمله

وای که آبادی خرم ، برفت

حل بشود جان من این مساله ???

آب ببرده است لرستان و هم

لشکر سیل آمده با هلهله

هفته اول به گلستان رسید

گنبد و هم ترکمن و آق قلعه

بعد به دروازه قرآن بشد

بار اجل بود به این قافله

فارس که آموخت به دنیا ،ادب

زخم بخورده است زاین سافله

تنگه ی الله و اکبر ، چه شد?

پر شده با دست یکی جاهله

این همه کم بودوچو طوفان شن

سوی سپاهان بشدی راحله

زلزله لرزاند چو سومار را

بسته ی نوروزی غم ، کامله

مغرب ایران و جنوبش ، چرا

گشته خراب از پی این غایله

ریشه ما جمله در این خاک و لیک

از چه سبب تفرقه و فاصله

دست مودت بدهیم و به مهر

حفظ کند مام وطن ، شاکله

ابر ستم کاش نبارد ، دگر

کاش نگردد دگرش ، حامله

کاش که بهداشت به سرعت رسد

کاش نیاید به میان ، آبله

آی اهورا ، وطنم حفظ کن

از ستم و سیل و غم و خان خله

وای ز بس گریه نمودم ز غم

هیچ نمانده دگرم حوصله .

حسین دشتی

6/6

شیش ممیز شیش میلیارد ای عجب !!!

بر ملا گردیده در ماه رجب 

آنچنان پختند آشی بهر خلق

روی آن روغن بمانده یک وجب !!!

حسین دشتی

خاطرات

می نویسم خاطرات رفته را

روزهای الفت گم کرده را

جنگ بود اما همه یکدل بدیم

قطره قطره همچو دریا می شدیم

یار ما فرمان چو میدادی قیام

کار دشمن لحظه ای می شد تمام

بانگ بر بنیان ظالم می زدیم

خیمه بر اقصای عالم می زدیم

کشور ما پر ز بوی سیب بود

کی کسی آخر به فکر جیب بود

سطر سطر دفتر این سرزمین

پر ز ایمان بود و از شور و یقین

کمتربن رویای مردم ، آسمان

از یقین لبریز دلها ، بی گمان

شرح صدر مردمان بودی فزون

ار ریا و کینه دلها بد برون

کربلایی بود رنگ مردمان

نینوایی بود در دلهایمان

وقت کی بودی حسادت ها کنیم

حضرت دل را جسارت ها کنیم

نرم نرمک گرد شمع روی دوست

آن مسیحایی که خود عین سبوست

یوسفی بودی عزیز مردمان

مشت محکم بر دهان کاهنان

آتش طور است و موسی راهبر

چون محمد (ص) کار او شق القمر

لاله ها روییده از خون شهید

شوکران را آخر اما سر کشید

درد بسیار است ، گو وقت دگر

شب بخواهد رفت و می آید سحر

نهضت اما ، همچو رودی پر خروش

این صدا هرگز نمی گردد خموش

گر به خم و می و نی رو آوریم

صادقانه همچنان یک کشوریم .

حسین دشتی

زکریا بدر علی الجابر

زندگی از غم ، چنان لبریز و پر

کینه و نفرت به مانند شتر

کودکی کشته بگردد ، بی دلیل

هیچ کس چیزی نگوید ، جز قلیل

روز روشن در میان مردمان

بی گنه برده شود او از میان

یا عدالت نیست در آن سرزمین

یا که خفته مومنان زیر زمین

آه از جهل و نفاق و کودنی

بدعت و چیزی به دین افزودنی

بای ذنب قتلت هذه الصبی

بای مدینه ? مدینه النبی

بای ذنب قتلت هذه الصبی?

در کدامین شهر ?در شهر نبی

در کدامین ارض? ارض مصطفی

با کدامین شیوه ?سر از تن جدا

روزگار ظلم ، آخر تا به کی

دشمنی با آل حیدر ، تا به کی

عمرتان بگذشت در نامردمی

عقل لازم بوده بهر آدمی

لاله را پرپر بکردید از چه رو ?

جبریان را هیچ باشد گفتگو ?

یاس را میخش به پهلو کرده اید

آبروی دین احمد برده اید

الوداع ای کودک ناز شهید

الوداع ای کشته با حکم یزید

لا شریک لک ، لبیک ای اله

کشته گردیده است ، طفلی بی گناه

جان بداده چون محب مرتضی است

بی گمان مهمان شاه کربلاست

اصغر آید پیشوازش در بهشت

چون شهادت بوده او را سرنوشت

بر در جنت نوشته این سخن

گفتن حق و حقیقت بی محن

روزگاری گشته مهمان می کشند

بی گنه ، پیر و جوانان می کشند .

حسین دشتی

مادر

حب علی (ع) در پی و در ریشه ات

خدمت عشاق حسین (ع) پیشه ات

جور زمانه چو جوانت گرفت

نام تو را همره زینب (س) نوشت

یاس دگر باره عالم تویی

دختر فرخنده آدم تویی

هدیه به من داده خدا ، مادرم

عشق فقط اوست ، براین باورم

شمع وجودت ز چه خاموش شد

رفتی و عالم همه مدهوش شد

رنج بسی برده ای ، ای مادرم

آه چه آورد ، غمت بر سرم

یار من و همره و هم یاورم

رفتن تو هیچ نشد ، باورم

فصل خزان گشت ، دگر زندگی م

دست دعا ، جانب رب رحیم

هستی من گرچه برفت ، ای خدا

جز تو کسی نیست مرا رهنما .

حسین دشتی

نیمه شب

سگی زوزه می کرد در نیمه شب

صدایش به گوش فلک می رسید

یکی خسته دل خفته روی چمن

به رویا به کاخی سرک می کشید

در اندیشه ی ناتمامی ، حکیم

چرا این جهان را خدا آفرید ?

مریدی پی پیر ، بگرفته بود

حجاب منیت ز جان ، می درید

جواب سوالات لا ینحلش

فقیهی به الهام حق می شنید

یکی شاعر عاشق بی قرار

غزلواره ناز بتش ، می خرید

به مانند آهوی رم کرده ای

دلم زهرچه بود و نبد ، می برید

گذر کرد در آسمان چون شهاب

شهیدی  ز زندان تن ، می رهید

وطن سبزه زاری پر از منفعت

بزی بی مراقب در آن می چرید

ز راه خطا ، ثروت شرق را

چرا سوی مغرب زمین می برید

ولایت شناسان ، در این گیر و دار

به رندان لب تشنه ، رو آورید

امان ز هجمه ی تیر مژگان یار

به هفت آسمانها ، شما شاعرید

سکوت شب از ناله هاتان شکست

شما ساقی حضرت ساغرید

تمنای دل ، لحظه ای با شماست

خدا را  ، گمانم که پیغمبرید .

حسین دشتی

مرا بی تو ...

مرا بی تو دنیا چو ظلمتکده است

سیاهی پی قتل من آمده است

رها قاصدک وار ، گردم همی

که آدم بیامد ز آه و دمی

گناه همه خلق را پای من

نویس ای خدا از جدید و کهن

به راهی مرا رهنمون ساز که

به آخر رسم بر در میکده

روا آتش آیا به عاشق سزاست

محمد (ص) شفیعم به روز جزاست

نسیم آمد از جانب کوی یار

خزان دلم گشته چون نوبهار

یسارم گل و غنچه و عندلیب

یمینم نشسته به عشوه حبیب

روان چشمه از جانب کوهسار

به دل صد غزل دارم از مهر یار

روایت نما داستان را چنین

جهان حلقه و عشق او را نگین

ندارم به کشکول دل ، غیر عشق

روم جانب معبد و دیر عشق

گر از خاک ما ، گل بروید سزاست

به تقدیر عالم ، دل من رضاست

محبت ندیدم ز نامردمان

به کلبه ام نبد سقف جز آسمان

جگرگوشه ای را اگر خواستم

به گرداب محنت ، خود انداختم

یقین دشمنی بدتر از مکر نیست

محبت به نامرمان ، ابلهیست

به من زخم بسیار زد ، نانجیب

ز حقد و حسادت ، به مکر و فریب

مرا آتش انداخته در سرا

پناهم نبوده، به غیر از خدا

کمالی نباشد ، چوافتادگی

بجز هو ، چه کس لایق بندگی

اساس جهان بر دو شد استوار

تبری ز دشمن ، تولای یار

روم در پی پیر فرزانگان

پی شیر حق ، شاه درمانده گان.

حسین دشتی

درخت افتاده

بر دلم داغ تو مانده تا ابد

بر لبم شعر نخوانده تا ابد

یاور بشکسته بال سرخ پر

دشمن از بامم پرانده تا ابد

*

شعرها چون بغض مانده در گلو

در کجا یابم تو را ? با من بگو

عمر من در خوش خیالیها گذشت

در پی تو تا ابد در جستجو

*

وصل تو ممکن نگردد هیچ گاه

چون پلنگی که جهد بر روی ماه

رسم این دنیا بنا شد بر فراق

بیژن و یوسف نگون در قعر چاه

*

آه از مکر و فریب روزگار

بدگمانی در نهان و آشکار

سایه ها هر روز بیش و بیشتر

سالهای گنگ و پوچ و پر غبار

*

میکده خالی ز خوبان این زمان

پیر ما رفته است سوی آسمان

جام می افتاده از دستان من

آسمان خالی شداز رنگین کمان

*

یک زمانی یار مه رو داشتم

بر زبانم ذکر یاهو داشتم

بر دلم صد گلشن از رزهای سرخ

دیدگان بر چشم آهو داشتم

*

ابر سر بر شانه ی کوه چون گذاشت

غیر صخره ، مونس و یاری نداشت

حس او را سنگ چون احساس کرد

از درون خویش چون آهن گداخت

*

من چو ، نی نالان اگر گشتم چه باک

در فراقش سینه ی من چاک چاک

قسمت ما از ازل دانی چه بود ?

آن درختی که فتاده روی خاک .

*

حسین دشتی

جمهوری عشق

سرد است هوا ، کمی بغل میخواهم !

از خرمگسان دهر ، عسل می خواهم !

یاران به برم چو ابر سرگردانند

رفتند ولی به یاد من میمانند

دریا دریا ، دلم هوایت کرده است

هجران تو ،وه! چه بر سرم آورده است

جمهوری عشق را بنا خواهم کرد

وآن وعده که داده ام ، وفا خواهم کرد

امنیت ما به بوسه ای در خطر است

در گوشه ی روح من غمت مستتر است

سرو قد تو نشان آزادگی است

پاییز شد و موسم دلدادگی است

میخانه دوباره پر ز می خواهد شد

در گوش زمانه ، چنگ و نی خواهد شد

قربان وفای ساقی مه رویم

تا شام ابد ز وصف او می گویم

افسانه شویم و پر کشیم از این خاک

در سایه سرو و لب جو ی و خم تاک

تا زمزمه های قدسیان گوش کنیم

وآن غصه صد ساله فراموش کنیم

لب چون بنهیم بر لب جام شراب

آزاد ز آشوب و غم دیر خراب

شرحی نتوان گفت به آن حسرت و درد

تبعید شدیم و با من ابلیس چه کرد

وقتی که یکی دانه گندم خوردیم

ای وای چراحضرت هو آزردیم?

هجران رخ دوست ، پر از دردم کرد

واین عالم دیوانه مرا آدم کرد

راه من و عشق تا ابد یکسان شد

چون خلوت دوست ، قسمت انسان شد

برخیز و بگو :هو ، که هم او منتظر است

چون مادر مهربان که چشمش به در است

همسایه آسمان شدن ، آسان است

چون بار امانت به دل انسان است

جایی که مرا به گریه ، می وادارند

سرسبز نهال خنده می آزارند

تبریک !!! تمام گشت چون قصه ی عمر

دیگر نخوریم حسرت و غصه ی عمر

حسین دشتی


معبد تاک

مزن بیش از این بر دل من شرر

زمهر و محبت  ، نیابی ضرر

جهان را اهورا ، چو آغاز کرد

هم او عشق را با خرد ساز کرد

یگانه است مزدا ، یگانه است هو

ز پندار و کردار و گفت نکو

بیا درد ما را به می ، چاره کن

به دنیا غم و غصه بیچاره کن

عدالت نباشد در این دار غم

به گردون نیابی به غیر ستم

مرارت چو همزاد آدم بشد

همه لحظه ها ، پوچ و ماتم بشد

رها کاش  زاین محبس خوفناک

سفر کاش تا معبد پاک تاک

کمالی ? چو فواره سرنگون !!!

به دنیا ، محبت شدستی زبون

سلامم به پژمرده گلهاست ، چون

به مردن کنندم همی رهنمون

کسی در جهان نیست خوشحال و شاد

ز نقصان و کمی و بیش و زیاد

شدی چونکه خسته ، ز محنت سرا

بگویی چرا ? ای خدایا ، چرا ???

اسیران  زندانی سرنوشت

چنانند گویا   میان بهشت

سراسر سراب است ، دنیا سراب

همه نقشها گشته ، نقش بر آب

تمدن در آن خاک آمد پدید

که آنجا کسی جز صداقت ندید.

حسین دشتی


اربعین

اربعینی بود و جابر از حجاز

رو به سوی مرقد مولا نمود

بر سر و سینه زنان ، لبیک گو

بر مزار حضرتش ، غوغا نمود 

آمدم ای شاه خوبان ، السلام

آمدم ای ماه تابان ، السلام

صد سلام شاه شهیدان ، صد سلام

کشته  تشنه در بیابان ، السلام

زینب آمد کربلا از سوی شام

سر زده صبح سپید از بعد شام

کاروان آمد همه نوحه کنان

برده منزلها ، هم آبروی شام

بر مزار پاک سقای شهید

گوییا در صور ، اسرافل دمید

گوییا محشر به پا شد آن زمان

آندمی که کاروان آنجا رسید

شاه آنجا خفته ، هم فرزند او

اکبر و هم اصغر دلبند او

هم شهیدان به خون غلطان او

جملگی رفته به یک لبخند او

یا حسین ، دست مرا هم گیر ، تا

بار دیگر آیمت کرب و بلا

بر سرای ملک تو فانی شوم

جز حسین ، چیزی نمی خواهم ، خدا

ح.د


لنگ

ز دنیاتان مرا ، لنگوته ای بس

ز گلشن ، یک تماته بوته ای بس

شما فرعونیان در ناز و نعمت

به رسوایی تان ، یک زوطه ای بس .

ح.د

حضرت قاسم ابن الحسن المجتبی (ع)

قمر از پشت ابر ، آنگه برون شد

که قاسم راهی دشت جنون شد

امیر عاشقان مجتبایی

مثال نور بر قلب سیاهی

سراسر دشت در اشغال دشمن

بیامد بچه شیری چون تهمتن

بجای خود ، عمامه به سر داشت

به خیل دشمنان ، فتح و ظفر داشت

یکی نعلین با بند گشاده

به کف شمشیر برانی نهاده

سپید جامه اش رنگ سحر داشت

ز فرجام نبردش ، خود خبر داشت

به چشمش مرگ شیرین تر ز شهد است

کنون وقت وفا کردن به عهد است

منم پور حسن ، سبط رسولم

من آن نور دو چشمان بتولم

امامی همچو عم ما نباشد

چو قاسم هست ، وی تنها نباشد

بریدم دل از این دنیای فانی

فدای دوست بادا  ، زندگانی

نثار راه حق ، بادا وجودم

نثار شاه دین ، بود و نبودم

ادب ، یاری مولایم حسین است

همین دانم که دنیایم حسین است

لبم را بوسه ده ، ای مرگ اکنون

نمی ببنی شدم من غرقه در خون

حسن ، بابای من در انتظارم

به سوی حضرت او  ، ره سپارم

سلامم میدهد اکنون  ، پیمبر

پس از آنکه شدم ، زخمی به خنجر

نمیرد آنکه دل ، زنده به عشق است

یقینا تا ابد ، پاینده عشق است .

حسین دشتی


خبر

خبر از من  نمی گیری ، چرا تو 

برای من نمی میری ، چرا تو

جوانی را بپایت ریختم من

کنون از من چرا سیری ، چرا تو 

ح.د

لوطی

مردی از کوچه ها گذر می کرد

آسمان را ولی ، نظر می کرد

جوی خون از پی اش روان می شد

کم کمک نوبت خزان می شد

یاوری غیر یاد یارانش

بغض در انتظار بارانش

بی هوا دشنه در کمر کردند

گرگها !! پی طعمه می گردند

وای از این زمان نامردی

ای فلک ای زمین چه ها کردی

جان به کف داشت در طی دوران

ذکر او یا علی مدد ! ای جان.....

ح.د

دیوار

سنگ روی هم زدی ، دیوار شد

کوچه ها بن بست و ناهموار شد

یک نهالستان غم بر جان من

شاخه های غصه اش پربار شد

درد میزد همچو نبضی تند تند

از فراق گل ، دلم بیمار شد

مرگ می بارید از چشمان تو

وآن خیابانها پر از مردار شد

جای می در جام من سرکه مریز

ساقی ما این زمان هوشیار شد

یاوری پیدا نگردد در جهان

غیر ساقی که مرا غمخوار شد

بی حدیث عشق ،گنگ است این جهان

بر لبانم نام هو گفتار شد

کافرم بر هر چه غیرمهر هو

بعد از هو ، زردشت خوش پندار شد

سرسلامت باد کیخسرو از آنک

شاه شاهان ، کورش دادار شد

کاش پیدا میشدی کاوه ی دگر

تا که با ضحاک دون پیکار شد

شه فریدون دگر ایکاش بود

سوشیانتی بر جهان سالار شد

اسم اعظم و آن ید بیضا چه شد ?

وآن عصایی که مثال مار شد

سایه سرو سهی ام آرزوست

بعد از آنکه با ستم پیکار شد

تا توانی غصه از دلها ببر

اشک از دیده ام چونان جوبار شد ..

ح.دشتی


نازنین

پسندیده بوده است ، آیا چنین

دلم را زنی دائما بر زمین

یکی را دهی بوسه ی آتشین

یکی را چو من ، غصه و خشم و کین

مرنجان دلم را به کردار بد

چنان کن که گویم تو را آفرین

اسیر محبت شده ستی دلم

تو عشق منی ، اول و آخرین

نسیم آورد هر سحر بوی تو

به دل مهر تو دارم ای نازنین.

ح.دشتی

ای جان

سفر آغاز شد با یادت ای جان

به سر کی میرسد هجرانت ای جان

الهی همچو پروانه بگردم

به دور آتش حرمانت ای جان

نظر کن بر من  زار پریشان

عیادت کن شبی بیمارت ای جان

امانم ده به آغوشت عزیزم

منم دیوانه و حیرانت ای جان

زمان عهد بشکستن گذشته است

وفا کن با من از پیمانت ای جان .

حسین دشتی

کاروان شادکامی

کاروان شادکامی و غزل

گوئیا در جا زد از روز ازل

یک دل سیری ترانه ، کاشکی

خنده بر جور زمانه ، کاشکی

رند سرمست خراباتی بیا

این جهان را کن پر از صلح و صفا

مستی ما را زحد افزون بکن

عاقلان را جمله چون مجنون بکن

تا توانی جام می ما را بده

هرچه بهتر در جهان ، آنرا بده

واله و شیدا و دیوانه ام بکن

زائر هر روز میخانه ام بکن

کفر گویم لیک توحیدش بخوان

پز ز یأسم لیک امیدش بخوان

وقت آ ن آمد سیه مستم کنی

با رفیقان خود هم دستم کنی

نور از خمره همی تابد عیان

بهتر از باده نباشد در میان

ساقه ی ما را به ساقی کن نشان

پرتویی از عشق بر جانم فشان

یار با بوسه چو سرمستم کند

فارغ از دنیا و از هستم کند

درد ما را جز به می درمان نکن

محفل ما خالی از یاران نکن

مستی ما چون زحد افزون شود

عقل ، اندیشه ، خرد ، مجنون شود

جان ما را گیر اما جام ، نه

جز شراب تلخ وش ، در کام نه

یکدلم با ساقی نیکوسرشت

چونکه خاکش را سرشتند از بهشت

بر من از کوثر یکی جام آورید

سوی فردوسش سرانجام آورید

فاش میگویم که من می خواره ام

در بیابان جفا آواره ام

رو به سوی میکده هر صبح و شام

میروم من در پی پیر و امام

وقت تنگ است و کمین کرده اجل

گو بیا ای نازنین اندر بغل

باده ای نوشیم و خرم یک دمی

بی می صافی مبادا آدمی

از حدیث عشق گو با من سخن

شاه ما را بوده کهنه پیرهن

دست من بر دامن ساقی بود

نام ما در این جهان باقی بود .

حسین دشتی


یاوران

یاوران ره گم نمودند و به ما ملحق شدند

در طریق عاشقی یاهو کنان ، با حق شدند

راه بس طوفانی است ای عندلیبان چمن

جان نثاران را کفن بوده است، خونین پیرهن

کربلا ، جنات تجری تحتها الانهار بود

جام می ما را دعای ساجد بیمار بود

شاه دین تنها شهنشاه است بر روی زمین

کو نشان آل کسا دارد و هم پور امین

زهر در کام امام هشتمین چون ریختند

بیرق ماتم به دیوار دلم آویختند

آسمان دل ز نور پاک مولا روشن است

بر لبم ذکر علی و بر تن من جوشن است

نردبان آسمانها عشق او بوده است و بس

نام پاکش را بخوان ، پر باز کن ، بشکن قفس

ای خداوندا ، بحق چارده معصوم پاک

دلبر ما را رسان ، سینه ام ز هجرش گشته چاک

سایه گل جای بلبل بوده ، جای خار نیست

هیچ کس جز دلبر نازم ، مرا غمخوار نیست.

ح.دشتی

جنگل حرا

آرزوهامان را

در سینه ی ساحل

در بندر حماد

در دو سمت 

خور دختر

خور جن

خور بوحله

می کاریم

روزی .....

تیلکهای حرا

به ثمر خواهند نشست

جنگلها پدید خواهد آمد

به روزی خوشبینم که :

زورق هامان 

در سکوت دریا

از میان جنگلهای حرا

خواهند گذشت ....


به افتخار گروه سمن نبض سبز دیلم سروده شد

ح.دشتی

سلام

سلام ای بهاری که چشمم به در

چنان خیره مانده است تا در رسی

از آنجا که مشتاق روی توأم

چه میشد از اول به آخر رسی

نیگاه کن ، ببین اول صف منم

چه نیکو به چشمان احمر رسی

اگر نوبت وصل باشد ، منم

به قربانت ار دیده ی تر رسی

زمین رخت نو  بر تنش کرد و گفت

چو من صبر کن ، تا به افسر رسی .

ح.دشتی

سفر

سفر خرم شد

از آنرو 

که

یادت

سراسر با من سرگشته

بوده است.

چه سالی میشود

امسال

از آنکه

سراسر عشق پاکت

در دلم هست .

ح.دشتی

دعای مادر

سخت محتاج دعای مادرم

بی تو ای مادر چه آمد بر سرم

بی تو ای مادر چنانم روزگار

گوئیا خالی شد از پروردگار

بی تو ای مادر همیشه در غمم

همدم گریه ، انیس ماتمم

بی تو دیگر مهربانی ها برفت

جام دل از سنگ هجرانت شکست

مادرم ای کاش یک بار دگر

بوسه بر پیشانیت میزد پسر

کاش میشد بوسه بارانت کنم

جان ناقابل به قربانت کنم

روز و شب در آرزوی مردنم

روح من خسته ز اینجا ماندنم

دوست دارم تا به برزخ بینمت

تا ابد باشم انیس و همدمت

جنت من با تو بودن هست و بس

ای خوشا آزادی از بند و قفس

چون که مردم در کنار مادرم

دفن سازید ای عزیزان پیکرم

ز آبروی او به من رحم آورند

سوی کوثر ز احترام او برند

با حسین ابن علی محشور باد

شاخه گل هر که بر قبرم نهاد .

ح.د


شکوه

لب به شکوه گشودم و هر دم

نیست در این جهان یکی همدم

عمر بگذشت چو جویبار روان

قوتم رفت و نیست هیچ توان

نیستی از پی وجود آمد

ناله ها از پی سرود آمد 

" تا توانی دلی بدست آور "

مهر تابان بیاید از خاور

ای دریغا که می ننوشی تو

از جنون دائما به هوشی تو

لب بزن بر شراب لم یزلی

نیست شاهنشه جهان بغیر علی

هستی ما ز هستی مولاست

خیمه دل ز عشق او برپاست

علوی ، مذهب و طریقت ما

عشق آل رسول حقیقت ما

لا شریک لک ای دوست

با تو بودن قشنگ و هم نیکوست

یاس نیلوفرانه ما را بس

بال بگشائیم ز رنج قفس

سر ما را به نی کنید اکنون

غرق سازید به بحر چون ذوالنون

یوسفان را به چاه می فکنند

تازیانه به عاشقان بزنند

درد را چون نویسی آن درد است

رخ عشاق راه او زرد است

مسلم آن سر به سجده می آرند

در قنوت همچو ابر می بارند

جم که شاه جهان بوده چرا 

ملک را داده به ضحاک بلا

یاوری نیست ای خدا ای داد

تیشه ای کاش بودمی چون فرهاد

بر سرم میزدم چنان تیشه

که برفتی ز بر همه اندیشه !!!

ح.د



رنگین کمان

آسمان باران ندارد این زمان

دیده ها در حسرت رنگین کمان

یاسمن خشکیده در صحرا و دشت

سهم ما از زندگی تنها شکست

مرگ میبارد بجای برف و آب

چشمه ها خشکید و جوشیده سراب

جان به لب آمد در این محنت سرا

زندگی !!! پایان نمی یابی چرا ???

یاوران رفتند و ما تنها شدیم

در میان بی غمان رسوا شدیم

بوستان خالی ز آواز هزار

ملک جم افتاده در چنگ تزار

کاش می آمد به سر این روزگار

پرده ای نو آور ای پروردگار

لای لای مرگ وحشت آفرین

هیچ کس بر ما نگفتا آفرین

هق هقی در نیمه شب آید به گوش

ای خموشان میرسد بانگ و خروش

خالی از گرما چرا دلها شده

عاشقان در این میان تنها شده

رستم دستان دیگر ، کاشکی

نادر دیده چو اخگر ، کاشکی

کاش کیخسرو ز نو می آمدی

سوشیانت از خاوران سر میزدی

یاورانم می رسیدندی ز راه

حمله بر بنیان ظالم در پگاه

رود می جوشید از امواج خلق

بر سرم ایکاش بودی تاج خلق

من که در این سرزمین رسوا شدم

چون نهان بودم کنون پیدا شدم

باز باران با ترانه می رسد

عشق سرسبز زمانه میرسد

همنشینی با غم و ماتم بس است

مکر ابلیس و بنی آدم بس است

کاروان عاشقان آید ز راه

یوسف غمگین برون آید ز چاه

"وای جنگل را بیابان می کنند. "

عاشقان در بند و زندان می کنند

نسترن با لاله می گوید سخن

چون شقایق پاره باید پیرهن

تا کجا باید سکوتی سهمگین

تا کجا ظلم و ستم روی زمین

درد را آخر بگو ، درمان کنیم

رو به سوی حضرت باران کنیم

اورمزد گفتا سروش جاودان

عاشقان برتر بوند از زاهدان

یورشی باید زدن بر دشمنان

آتشی یکسر بگردد آسمان

مهدی ای شاهنشه ایران و روم

نقطه پایان بنه بر فصل شوم

از حدیث عشق سیرابم بکن

بی غل و غش چون می نابم بکن

نام ما در بی نشانی کن پدید

ای خوشا آن دم که می گردم شهید.

حسین دشتی





نا نوشته

شمر آموخت ز تو هر چه جنایت کرده است

ابن ملجم ز سیه کاری تو سرخورده است

یاس از جور خزان خشک شد و باکت نیست

گلشن آل محمد ز ستم  پژمرده است

طاووس ار فخر فروشد به جهان ، حق دارد

زاهد و مفتی و حاسد به یقین دلمرده است

آبرویم به سر کوی تو بر باد برفت

چون قطام دغلت ، خون به دلم آورده است

نانوشته ، به دلم حرف و حدیث است ولی

راز نیرنگ تو ای دیو ، برون از پرده است

مرگ می ریخت ز مژگان سیاهت ای شب

قاتل مهر ، کنون نور ز دنیا برده است

جبر اینست به پایان برسد عمرم ، لیک

صد دریغا که دلم ره به دلی نابرده است

یار در فکر فریب است و سپهر غدار

بهر تاراج دلم   ، مغبچه ای پرورده است

باشد اکنون به سرانجام رسد قصه عمر

این امانت که به دوش ملکش نسپرده است .

ح.دشتی


کشتی سانچی

کدامین موج بر جانت شرر زد

به سرو قامت قدت ، ضرر زد

شهیدانند الحق ، جاشوانت

دو صد افسوس از فصل خزانت

تبر بر قامتت ، دست اجل زد

فلک تقدیر از روز ازل زد

یقین دانم که مظلومانه رفتند 

ز طوفان بلا ، در هم شکستند 

سکوتی تلخ بر دریا شد حاکم

فغان و شکوه جاری گشت از دل

امان از داغ بر دلها ، نهاده

امان از بختک بر جان ، فتاده

نسیم از خاوران بوی گل آرد

بگوئید آسمان بر ما ببارد

چرا آتش گرفته ، کشتی دل

چرا یارم نیامد ، سوی منزل

یگانه خالق دنیا ، تو دانی

چه مظلومانه گشتند آسمانی .

ح.دشتی

کودکی ها

کودکی ها  ، رفت از دست

بی خیال و شاد بودیم

بر سکوت چشمه ی شب

یکسره فریاد بودیم .

وای !!!

رفت از کف 

دلخوشیها

شعر و سرود و چاوشیها

بامداد رفت و فروغ و آتشی ها

روزگار چون کوه و ما فرهاد بودیم

در سکوت دشت غم ، فریاد بودیم

زان همه مهر و صفا ، چیزی نمانده

روزگار ما را به زندانها کشانده

آه ، ما را در غم یاران نشانده

وز دیار کودکی ها

رهگذر چون باد بودیم.

ح.د


ژاله

ژاله ، عمرش یکدم است اما چرا

ذهن ما را میبرد کرب و بلا

از گل پرپر مرا یاد آورد

همرهی با کاروانها می برد

نازنین آن کودک شش ماهه را

حنجرش پاره شد از تیر جفا

وای ، یک قطره نبد آبش دهند

ژاله ها از دامن گل می روند

آب مهریه مادر بوده است

این زمان اصغر ، دگر آسوده است

لاله ها سر میزدند از دشت خون

العطش ای عشق ، ای دارالجنون

ژاله ای دیدم دلم بشکسته شد

روحم از ظلم و ستم دلخسته شد

آسمان گرچه دریغ از آب کرد

اشک چشمم ، دشت را سیراب کرد

نامم ، اما با شهیدان ثبت شد

عشق آمد ، اسم ما هم ضبط شد .

ح.د

اربعین

کاروانی خسته از شام آمده

داستانی که سرانجام آمده

ساربان ، بوی حسین آید به گوش

از فراقش رفته از کف ، عقل و هوش

ساربان ما را به دیدارش ببر

پادشاه دین و هم خیر البشر

کاروان از غربتی باز آمده

مرغ دل را شوق پرواز آمده

آه از شام سیاه و دون و پست

تیرظلم آمد ، دل ما را شکست

آه از آندم که رقیه جان بداد

بر دل ما داغ عظمی را نهاد

راس خوبان بر سر نیزه به پا

این چه ظلمی بود بر ما ای خدا

اربعین در اربعین بانگ عزاست

نیستان و نی ستان و نینواست .

ح.د

حدیث

حدیثی  از پیمبر یاد دارم

به دل از سوگ و غم فریاد دارم

من از اویم ، حسینم نیز از من

هزاران د'ر ، چنین در یاد دارم .

ح.د

برای مادرم

در ساعت 1/30بامداد چهارشنبه 5مهر96در بیمارستان بقیه الله دیلم ، مادر بزرگوارم مرحومه حجیه شریفه گله گیریان بدرود حیات گفت و در روز پنجشنبه مصادف با هفتم محرم در دالرحمه بندر دیلم در قطعه خانواده شهدا بخاک سپرده شد ، نثار ارواح طیبه همه درگذشتگان صلوات.

,-------------------------------------------

حسینن امیری و نعم الامیر

به کرب و بلایش دلم شد اسیر

امان از دل زینب داغدار

ز خون شهیدان زمین لاله زار

جهان نام ما را به نیکی برد

ز پاکان دنیا مرا بشمرد

یقین دان شفیعم حسین است و بس

علی و محمد  ، مرا دادرس

هزاران درود و سلام و ادب

به مولا علی ، شاه فرس و عرب

شهیدی به راه خدا داده ام

دمی بعد رودم ، نیاسوده ام

رسیدم به منزلگه و کوی دوست

به یزدان مرا تا ابد گفتگوست

یدالله است اکنون مرا دستگیر

شریفه است نام و نشان گله گیر

فغان از دمی که حسین شهید 

بجز غربت و غم سپاهی ندید

(بجز خنجر شمر ، یاری ندید )

همای سعادت به دوشم نشست

از آندم که دل در غم او شکست.

ح.د

موج حادثه

دلا اصغر به خون خویش خفته است

چه معصومانه چشمانش ببسته است

به طوفان بلای کربلا او

ز موج حادثه ، درهم شکسته است .

ح.د